قصه کودکانه زوخولو نوشتۀ لیلا کفاش زاده

مرد تاجری بود که به‌خاطر تجارتش مسافرت زیاد می‌کرد. در نبودنش همه امکانات و آسایش همسرش را فراهم می‌کرد تا مشکلی نداشته باشد. ولی شرطی داشت که زنش در غیابش نباید کسی را به خانه راه می‌داد ونه خودش از خانه بیرون می‌رفت.

ماه‌ها می‌گذشت و وقتی مرد تاجر به شهر و خانه‌اش بر‌می‌گشت و در خانه را باز می‌کرد می‌دید زنش مدت‌هاست جان‌به‌جان آفرین داده است.

در حالی که هنوز آب و غذا برای ماهها بعد در خانه یافت می‌شد.

مرد نادان قصه ما فکر می‌کرد من که برای زنم همه چیز را فراهم کرده بودم پس چه مشکلی وجود داشته که این بیچاره طاقت نیاورده و تلف شده است.

پس دوباره همسر دیگری و داستان از نو تکرار می‌شد.

مردم شهر که داستان مرد تاجر را شنیده بودند دیگر به او زن نمی‌دادند و او این بار تصمیم گرفت بدون این‌که ازدواج کند به سفر برود. تا این‌که خبر آوردند دختری از دختران شهر حاضر است با او ازدواج کند.

مرد تاجر خوشحال شد و با دختر ازدواج کرد و یادآوری کرد که شرطش برای ازدواج این است که وقتی او به سفر می‌رود نه از خانه بیرون برود و نه کسی به خانه بیاید. دختر قبول کرد.

مرد تاجر رفت که ماه‌ها در سفر باشد و زن جوان در خانه تنها ماند.

چند روزی از رفتن مرد تاجر گذشته بود که زن جوان به خودش آمد و از رختخواب بلند شد به خودش یک تشر زد و گفت این‌طوری می‌خواهی به این مرد احمق بفهمانی اشتباهش کجاست؟

پس کپوی (جعبه) نخ و سوزنای خیاطی‌شو آورد و پنبه و پارچه‌هایش از چمدون بیرون کشید وشروع به دوخت و دوزکرد.

بعد از چند روز یک عروسک بزرگ و خوشگل درست کرد و به دیوار تکیه‌اش داد و گفت:

سلام خوش اومدی صفا آوردی. نمی‌دونی چقدر خوشحالم که منو از تنهایی در آوردی «زوخولو.»

عروسک بازبازک

خیلی وقت بود دلم می‌خواست ببینمت، دلم می‌خواد امروز که توپیشم اومدی یه غذای خوب بپزم.

آبگوشت دوست داری؟

اتفاقا خودمم خیلی وقته هوس کردم آبگوشت بخورم.

و این‌طوری شد که آبگوشت پخت و با زوخولو پای سفره نشست و در حالی که با لذت با زوخولو حرف می‌زد، شکم سیری آبگوشت خورد.

از زمانی که زوخولو به خانه تاجر آمد حال وروز زن تاجر تغییر کرد.

یه روز به سفارش زوخولو دستاشو حنا می‌ذاشت، یه روز سرخاب و سفیدآب می‌کرد.

زوخولو از همه چی سر در می‌آورد.

هربار هم که می‌خواست برود زن تاجر مانعش می‌شد.

روزگار زن تاجر روبه‌راه بود تا این‌که یه روز از پشت دیوارهای خونه صدای هیاهویی به گوششون رسید.

زن تاجر گفت فکر می‌کنی این صدای چیه‌؟

زوخالو گفت برویم پشت بام و نگاه کنیم.

وقتی از بالای پشت بوم به بیرون نگاه کردند دیدند یک کاروان است که کلی هم مرغ و بز و گوسفند دارند.

زن تاجر یه نگاهی به زوخولو کرد و بهش گفت می‌خواهی ازشون چند تا مرغ و خروس و بز بخریم؟

پس تا تو باهاشون حرف بزنی من برم پول بیارم.

زن تاجر پولارو بایه زنبیل پایین فرستاد و کاروانیان حیوان‌ها رو توی زنبیل گذاشتن و بالا فرستادن.

از اون روز به بعد توی خونه غیر از صدای حرف زدن زوخولو و زن تاجر، صدای مرغ و خروس و بز هم همه جارو گرفته بود.

صبح زوخولو زن تاجر و تشویق می‌کرد شیر بز بدوشه وچند تا تخم مرغ تازه برا صبحانه درست کنه.

روزگار به همین منوال می‌گذشت و زن تاجر روز‌به‌روز خوشحال‌تر می‌شد.

یک روز زن تاجر به زوخولو گفت: تو هم قبول داری که لباسام کهنه شدن و از ریخت افتادن. زوخولو گفت: پاشو پارچه‌هاتو بیار و یه لباس نو بدوز.

زن تاجر پارچه مخملی‌ رو از چمدون در‌آورد و دست به‌کار شد و دوخت و دوخت و دوخت تا یه لباس زیبای چین چینی برای خودش درست کرد. روزها می‌گذشت زمان آمدن تاجر داشت نزدیک می‌شد.

اوضاع تو خونه تاجر حسابی روبه‌راه بود.

بز زنگوله پا یه گوشه حیاط بود و دلینگ دلینگ می‌کرد. مرغ و خروسا سر و صدا می‌کردند.

عطر نعنا و پونه‌های تر و تازه هم با غچه رو پر کرده بود.

زن تاجر هم با پیرهن مخمل گل گلی چین‌دارش یه طرف روبه‌روی زوخولو نشسته که مرد تاجر از سفر برگشت.

او با خودش فکر می‌کرد: یعنی به قولش وفا‌دار مونده؟ کلید رو انداخت و در را باز کرد.

تا زنش اومد حرف بزنه مرد تاجر گفت شرطمون چی بود؟ انگار به شرطمون پایبند نبودی؟

این سبزی، این مرغ و خروسا… . اینا رو کی درست کرده؟

و زن داستان زوخولو رو برای مرد تاجر تعریف کرد و گفت که اگه زوخولو نبود او هم مثل بقیه از تنهایی دق کرده و تا حالا مرده بود. مرد که از افکار و اعمالش خجالت‌زده شده و پشیمان بود با خود عهد بست که دیگر بدون فکر شرطی نگذارد که خودش و دیگران را دچار مشکل کند.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.