آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس؛ شعری از محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار)

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن‌چنان سوخم از آتش هجران که مپرس
گله‌ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله‌هائی است در این کلبه‌ی احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نمی گنجیدم
که دلی بشکند آن پسته‌ی خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سر چشمه‌ی حیوان که مپرس
این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

شهریار

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.