داستان کوتاه انیس نوشتۀ سیمین دانشور

در که زدند، بتول خانم خودش در را باز کرد و از دیدن‌ انیس جا خورد. دو تپه سرخاب روی گونه‌ها، چکمه‌ی سیاه لاستیکی به پا و پیراهن قرمز چسبان تنش بود و زانوها و قسمتی از رانهایش را با سخاوت به نمایش گذاشته بود، نه چادر نمازی و نه سربند سفید که همیشه‌ می‌بست و دو دستک آن را یکی از راست به چپ و دیگری از چپ به راست‌ روی شانه‌هایش مینداخت و بی‌هیچ آرایشی قیافه‌ی حضرت مریم پیدا می‌کرد. محال بود انیس زیر پیراهن، شلوار کثیف سیاه بلند نپوشد و حیف از آن همه موی بر طاوسی که پسرانه زده بود. بتول خانم‌ دهان باز کرد که بپرسد انیس چرا خودت را این ریختی ساخته‌ای که‌ مرد چاق بلندقدی با شلوار لی و پیراهن یقه‌باز گلدار از راه رسید و گفت: سام علیکم. مشتاق دیدار و دست دراز کرد و دست بتول خانم‌ را محکم فشرد. خم شد بند کفشهایش را باز کرد و کفشهایش را درآورد.

روی صندلی های ناهارخوری پشت میز نشستند. بتول خانم‌ متوجه شد که انیس النگوهای طلایش را به دست ندارد. نمی‌دانست چه‌ بگوید و از کجا شروع کند.

مجید آقا گفت: انیس سلطان خیلی اوصاف شما را گفته.

یک ساعت مچی با صفحه‌ی نبرد و علامتهای جورواجور قرمز رنگ به دست و یک زنجیر طلائی به گردن داشت. پشمهای سینه‌اش بود و”الله‌”وسط زنجیر درست روی دکمه بسته شده پیراهنش افتاده بود. انیس رفت چای دم کند و بتول خانم اندیشید: عجب غلطی کردم طلاقش‌ را گرفتم، هم خودم را تو هچل انداختم، هم او را…به گمانم این‌بار هم خودم باید طلاقش را بگیرم و از محمد آقا پرسید: محمد آقا چکاره‌اید؟ و محمد آقا جواب داد: کسبم حلال است.

بتول خانم گفت: انیس شش سال خدمت مرا کرده، خیلی‌ مرارت کشیده، می‌خواهم مطمئن شوم که خوشبخت می‌شود.

محمد آقا گفت: می‌توانم شکم زن و بچه‌ام را سیر کنم. اگر نمی‌توانستم که قدم پیش نمی‌گذاشتم. چکشی حرف می‌زد و نگاهش را می‌دوخت به چشمهای بتول خانم، انیس چای آورد و گفت: خانم، محمد آقا همه‌جور کار بلدند. تأملی کرد و ادامه داد: دیشب جایتان خالی، بردندم شکوفه نو…امان از رقص نادیا.

بتول خانم رو به محمد آقا گفت: دختر و پسر من رفته‌اند آمریکا، به انیس مثل بچه‌ی خودم نگاه می‌کنم.

انیس خندید و گفت: محمد آقا برایتان گفتم که خانم‌ دبیر هستند. هر روز که از دبیرستان می‌آمدند می‌پرسیدند، انیس کاغذ بچه‌ها نیامده؟ تا مشتلق نمی‌گرفتم…

بتول خانم پرسید: به محمد آقا گفتی که بیوه‌ای، که طلاق‌ گرفته‌ای و هنوز عده‌ات سر نیامده؟ گفتی بیست و شش سالت است.

محمد آقا انگارنه‌انگار، همچنان بی‌خیال نشسته بود، اما انیس اخم کرد و گفت:حالا چه گفتنی داشتش؟

بتول خانم گفت: اتفاقا خیلی هم گفتن داشت. حالا بشین و از سیر تا پیاز برایشان تعریف کن و در دل اندیشید اگر این‌ ازدواج به هم بخورد به نفع هردومان است. بدجوری خسته‌ام.

انیس بق کرد.

بتول خانم گفت: دختر جان،خیرت را می‌خواهم.

محمد آقا گفت: انیس خانم ،به سر خودم قسم. وقتی آقای‌ کاظمینی‌زاده نشانی هایت را داد، مهرت به دلم افتاد. من که دست از تو برنمی‌دارم، برایم علی السویه است.

انیس سرش را زیر انداخت: ده آینه‌ورزان پدرم پیله‌ور بودش، خودم زن مشهدی باقر سلاخ بودم. تو ده ما هنوز میزان نشده، خونها به جوش می‌آمدش و دعوا شروع می‌شدش. با چماق، با میله‌ی آهنی، با بیل به جان هم میفتادند، یک سردسته داداشم بودش و سردسته‌ی دیگر برادر شوهرم.

محمد آقا یک قوطی سیگار صدفی از جیبش درآورد، درش را باز کرد و جلو بتول خانم گرفت. بتول خانم دلش می‌خواست سیگار بکشد. نامه‌ی بچه‌ها که دیر می‌کرد، می‌شد که روزی دو تا پاکت زر دود می کرد، اما دندان روی جگر گذاشت. نمی‌خواست تعارف مردی را بپذیرد که دلش گواهی می‌داد انیس را از راه به‌در کرده و اگر هم عقدش بکند، بدبختش می‌کند. اتاقها یک هفته بود جاروب نشده بود، اگر محمد آقا گورش را گم می‌کرد… محمد آقا سیگاری به لب گذاشت و فندکی از جیب شلوارش‌ درآورد. فندک زنانه می‌نمود. نگینهای براق رنگارنگ داشت. انیس‌ زیرسیگاری را از وسط میز ناهارخوری برداشت، گذاشت جلو محمد آقا. محمد آقا سیگار روشنش را داد دست انیس و گفت: یک پک بزن. انیس‌ پک زد ز سرفه کرد، پک زد و سرفه کرد. بتول خانم اندیشید: ادا در می‌آورد. گفت: خوب انیس می‌گفتی. انیس سیگار را در زیرسیگاری‌ خاموش کرد و گفت: چه گویم که ناگفتنم بهتر است. درد کس ندان، خود بدان. بتول خانم خیره نگاهش کرد. گونه‌های برجسته‌اش یا از سرخاب قرمز قرمز بود یا گل انداخته بود. چانه‌ی گردش می‌لرزید. چشم‌ سیاه آهوئیش تر شده بود. فکر کرد بی‌خود نیست که مردک را دنبال خودش‌ کشانده است… کمی دهانش گشاد است و دندانهایش جلو آمده، دندانهای‌ خرگوشی، سبزه هم هست اما باشد. یک خال پشت لبش دارد که می‌ارزد به‌ خراج ملک چین.

بتول خانم دست‌بردار نبود. انیس مجبور شد درد کس ندان، خود بدان خودش را بازگو کند اما بتول خانم و شوهرش که می‌دانستند، همه‌ی اهل ده آینه‌ورزان هم که خبر داشتند. غیر از این بود که اطوار می‌ریخت؟

– داداشم دعوا که شروع شد،ده نبود، رفته بودش دماوند. غروبی بودش که آمد در خانه‌ی ما. گفتم داداش دعوا شروع شده، تو نمی‌روی؟داداشم گفتش: با دست خالی؟ یک میله‌ی آهنی گوشه‌ی حیاط بودش، دادم دستش. از قرار داداشم میله‌ی آهنی را ناغافل می‌زند به‌ سر برادر شوهرم.

محمد آقا راست نشست و پرسید: دادشت برادر شوهر اولت را کشته؟ حالا کجاست؟ زندان است؟

بتول خانم در دل شکر کرد که مردک را ترس برداشت دلش‌ می‌خواست منصرف می‌شد و انیس باز چندی پیشش می‌ماند تا سر فرصت یک‌ کلفت باب طبع گیر بیاورد. سه روز بود کسی گلهای باغچه را آب نداده‌ بود.

انیس گفت: نه،نمردش، بردندش بهداری.حالا خل شده. و…نصف شب مشهدی باقر آمد خانه. از چشمش خون می‌چکید. یک لگد زدش تو شکمم. هی سیلی و مشت و توسری. تف انداختش تو رویم. گفتش برو گمشو، برو تا موهایت رنگ دندانهایت سفید بشود. طلاقت‌ نمی‌دهم.

انیس زد به گریه: با سکینه و مادرم حرکت کردیم، از کوه‌ و کمر، تو تاریکی، سنگلاخ، شام غریبان.

محمد آقا گفت: گذشته‌ها گذشته، نمی‌گذارم آب تو دلت تکان‌ بخورد، از گل نازکتر بهت نمی‌گویم.

انیس با لوندی سرش را بلند کرد و چشمک زد. پرسید: وقتی‌ دعوایمان شد با چی می‌زنیدم؟ محمد آقا لبش را گزید.

انیس گفت: خانم شما که غریبه نیستید. محمد آقا اسم مرا گذاشته‌اند خاله سوسکه. می‌گویند با دم نرم و نازکم می‌زنمت و خندید. سر در گوش بتول خانم گذاشت و گفت: محمد آقا می‌گوید: اگر این ممه‌ است، چرا اینهمه است؟

بتول خانم نگاه تندی به انیس کرد و تشر زد: دختر حیا کن. شاید آنچه به دلش برات شده بود حقیقت نداشت. شاید محمد آقا مرد خوبی از آب درمی‌آمد، با یکدفعه دیدن که نمی‌توان قضاوت کرد. فکر کرد نکند حسودیم می‌شود که انیس مرد جذابی را به تور انداخته و همدیگر را می‌خواهند. انیس بکلی عوض شده، چشم و لبش می‌خندد…اما این محمد آقا که من می‌بینم از آن هفت خطهاست. لابد انیس را واداشته النگوهای‌ طلایش را بفروشد. خدا کند سراغ دفترچه پس‌اندازش نرفته باشد. انیس‌ قریب بیست و هشت هزار تومان…

صدای انیس از خیال بدرش آورد: ای محمد آقا جون، نمی‌دانی‌ چه ستمهائی کشیدم، یقین دارم، خدا شما را عوض دربدریهایم سر راه من‌ گذاشته…اگر به قول گلی خانم خدائی باشدش. دماوند سوار اتوبوس‌ شدیم و آمدیم تهران. دم در گاراژ تو خیابان ناصر خسرو، پیرمردی‌ روی یک صندلی نشسته بودش و سیگار می‌کشیدش. مادرم و سکینه را گذاشتش خانه‌ی یک خانم و آقائی که شش تا اولاد داشتند. حالا سکینه‌ شوهر کرده چه شوهر خوبی. نه بهتر از شما. آقای کاظمینی‌زاده پیدا کرد. حقوق ماه اولمان را آمد جرنگی گرفتش.

بتول خانم پرسید: انیس شوهر خواهرت چکاره است؟

– تو معاملات ملکی سر لاله‌زار نو پادوی می‌کند. انیس‌ تصدیق کرد که در خانه‌ی بتول خانم راحت بوده، آن وقتها هنوز گلی خانم‌ خارج نرفته بوده، عصرها با گلی خانم می‌رفته میدان فردوسی می‌گشته. تو خیابان شاهرضا خرید می‌کرده، تا قانون حمایت خانواده درآمده. انیس سرش را تکان داد و گفت: ای روزگار، بعد از شش سال مشهدی‌ باقر را همین سه ماه پیش دیدم. تو دادگاه داد می‌زد که تمکین نکرده، عالم و آدم می‌دانند که داداشش، داداشم را بدبخت کرده. خانم‌ داد نمی‌زد. می‌گفت:آ قای قاضی شش سال نفقه نداده، اگر آقای خودمان‌ سفارش نکرده بود که به این زودی نمی‌شد. وقتی از محضر درآمدیم و خانم‌ طلاقنامه‌ام را گذاشتش تو کیفش. رو کردم به مشهدی باقر گفتم: ای مشهدی‌ باقر، دیدی که موی تو سفید شد و موهای من هنوز سیاه است. درآمد گفتش: خدمتت می‌رسم.

باوجودی که انیس عقیده داشت مشهدی باقر خوابیده پارس‌ می‌کند،و عرضه‌ی انتقام ندارد، با این حال بعد از طلاق فکر و ذکرش شد شوهر. راست می‌آمد، چپ می‌رفت شوهر می‌خواست و آخر سر دست به دامان‌ آقای کاظمینی‌زاده شد. بتول خانم رو کرد به محمد آقا و پرسید: خوب، مهریه؟ چقدر مهرش می‌کنید.

انیس میوه آورد و روی میز گذاشت. از محمد آقا پرسید: انار برایتان دانه بکنم؟ بمیرم الهی گرمیتان کرده، دیشب…محمد آقا گفت: خیار می‌خورم. یک چاقوی دسته صدفی از جیب شلوارش درآورد و خودش را به پوست کندن خیار مشغول کرد.

بتول خانم گفت:پرسیدم چقدر مهرش می‌کنید؟

محمد آقا روی خیار نمک پاشید و گفت:انیس سلطان مهر نخواسته،گفته یک جلد کلام الله،یک شاخه نبات و یک کتاب…اسم‌ کتابم یادم رفته.

بتول خانم پرسید: انیس کتاب چی؟ تو که سواد نداری.

انیس گفت: همان کتابی که مهر پریچهر خانم کردند.

بتول خام از جا در رفت: این غلطهای زیادی به تو نیامده.
آن کتاب شاهنامه‌ی فردوسی بود و رو به محمد آقا افزود: باید دست‌ کم پنج هزار تومان مهرش بکنید.

محمد آقا گفت:خوش ندارم کسی به زنم دستور بدهد و بد و بیراه بگوید. از پیش شما درآمده، کلفتتان که نیست. وانگهی‌ مهریه را کی داده کی گرفته؟

انیس گفت: خانم جون، محمد آقا طلبی از کسی دارند، وقتی وصول شد همه‌چیز برایم می‌خرند. یک سینه‌ریز طلا دیده‌ایم…

بتول خانم متوجه شد که محمد آقا باابرو به انیس اشاره‌ می‌کند. انیس گفت: النگوهایم را گرو گذاشتم و بتول خانم تمامش‌ کرد: و این چرت‌وپرتها را خریدم…شکوفه نو رفتم، برای محمد آقا زنجیر طلا و فندک زنانه خریدم، دیگر چی؟ موهایم راکه تو آسیاب سفید نکرده‌ام.

انیس گفت: فعلا کار محمد آقا را راه انداختم، طلبشان‌ امروز و فردا…

محمد آقا گفت: لا الله الا الله. عجب گیری افتادیم.

بتول خانم گفت: جنگ اول به از صلح آخر.

محمد آقا گفت: تنها تحفه‌ای که انیس سلطان برایم خریده‌ این پنجه بکس است و یک پنجه بکس از جیب عقب شلوارش بیرون کشید و روی میز گذاشت و گفت: ایناهاش.

شوهر بتول خانم از راه رسید و با وجودی که چشمهایش از خستگی دودو می‌زد با محمد آقا خوش‌وبش و مصاحبه کرد. با احتیاط و با زبان خوش. آخر سر به انیس گفت که تعجیل نکند هر دو را مجاب کرد که چون خانم دست تنهاست فعلا انیس پیششان بماند تا عده‌اش هم سر بیاید.

موقع رفتن محمد آقا گفت: ببخشیدها، زن راضی، مرد راضی… حرفش را ناتمام گذاشت و گفت عزت زیاد.

محمد آقا که رفت بتول خانم داد زد: این عجایب را از کدام‌ گورسیاه به تور زده‌ای؟با پنجه بکس آمده خواستگاری.

انیس گفت: بسکه اداهایش بامزه است. تاملی کرد و افزود: تو خانه ارباب مادرم داشت به شریکش تلفن می‌کرد، بابت طلبش، دستم‌ را گذاشتم روی شانه‌اش، سرش را برگردانید، دستم را دو دفعه ماچ کرد.

بتول خانم گفت: شش سال خدمت مرا کردی، صد من ارزن رویت‌ می‌پاشیدند یکیش به زمین نمی‌رسید. نمی‌گذارم بازم بدبخت بشوی. این‌ مرد که چشم به پولت دوخته. زن نگهدار نیست.

انیس گفت: مگر گلی خانم نمی‌گفت: زن مردی می‌شوم که‌ دوستش بدارم. مکثی کرد و گفت: به‌خدا خانم حسودیتان می‌شود.

بتول خانم داد زد: خفه شو، دختره‌ی بی‌چشم‌ورو.

آقا از تو دفتر کارش فریاد زد: اینقدر سروصدا نکنید.

بتول خانم آرام شد و گفت: آن دفعه خودم طلاقت را گرفتم، اما این دفعه از این خبرها نیست.

انیس گفت: آن بدبخت هم حق داشتش. همه‌ی موهایش‌ سفید شده بودش. به‌هرجهت بخت اولم بودش.

– می‌خواهی پادرمیانی کنم با همان مشهدی باقر آشتی‌تان‌ بدهم؟

– خدا آن روز را نیاورد. مگر دیوانه‌ام؟

سال اولی که انیس پیش بتول خانم آمده بود، وقت‌بی‌وقت‌ قصه‌ی زندگیش را تعریف می‌کرد و اشک می‌ریخت و خودش را مقصر می‌دانست‌ و می‌گفت که اگر آن روز غروب میله‌ی آهنی را به داداشش نداده بود، اگر روانه‌ی دعوا نکرده بودش و با ملعنت در خانه نگه داشته بودش، نه خودش‌ بی‌سروسامان می‌شده و نه برادر شوهره حل می‌شده. این ندانم کاریها دامان چندت نفر را گرفته بود؟

انیس که به زندگی شهری اخت شده بود، شوهر و تقصیر و ندانم کاری و افسوس کم‌کم از یادش رفت و جای آنها را تلویزیون و رادیو و فیلمهای آقای فردین و هر و کر با کسبه گرفت و حالا دیگر چطور ممکن‌ بود نتواند به ده برگردد و آنجا ماندگار بشود و با مشهدی باقر که‌ همیشه بوی گوشت خام می‌داد یکدل و یک‌جهت بشود؟ انیس شش سال هر شب جلو تلویزیون نشسته، رادیو بغل گوشش مدام خوانده، در خیابان‌ شاهرضا خرید کرده، فضایی بهترین گوشت لخم را به او داده، نانوائی‌ برشته‌ترین نان را برایش پخته، با باغبان سالار گل گفته و گل‌ شنیده، با گلی خانم سینما رامسر رفته، یوسف و زلیخا دیده و مدتی عاشق بازیگر ترک فخر الدین شده، بعد فخر الدین جایش را به‌ آقای فردین داده، هرکدام از فیلمهای آقای فردین را دوباره و سه‌ باره دیده…حالا با مشهدی باقر آشتی بکند و به ده برگردد و با تپاله و چراغ نفتی و بی‌تلویزیونی دست‌وپنجه نرم بکند؟ آن هم‌ حالا که خدا محمد آقا را برایش از آسمان فرستاده که دو بار دستش را ماچ کرده، نه پایش بو می‌دهد و نه دهنش.

انیس مدتها دم در خانه‌ی آقای فردین کشیک می‌داد تا یک‌ نظر ستاره‌ی محبوبش را ببیند، یک‌بار رفته بود و آقای فردین را ندیده بود و شنیده بود که آقای فردین رفته آبادان، آمد خانه و بدون اجازه‌ی بتول خانم آش پشت پا پخت و به در و همسایه‌ها داد. عکسهای آقای فردین روی دیوار اتاقش، زیر بالشش، همه‌جا بود. دست است که نماز و روزه انیس ترک نمی‌شد، اما بعد از نماز به‌ آقای فردین دعا می‌کرد و حالا عاشق محمد آقا شده بود که شبیه وحدت‌ بازیگر اصفهانی بود منهای صفات او که در فیلمها نشان داده می‌شد. تازه از آقای وحدت بلندقدتر هم بود.

– خانم واقعا دست شما درد نکند. محمد آقا را ول کنم و برگردم ده؟

هر روز ظهرکه بتول خانم از دبیرستان می‌آمد می‌رشت و می‌بافت و عصر محمد آقا تلفن می‌کرد و بتول خانم متوجه می‌شد که‌ دارد می‌شکافد. انیس اول رنگش می‌پرید و بعد سرخ می‌شد و از خنده‌ ریسه می‌رفت و بعد قربان و صدقه و”به‌خدا من هم همینطور”، “اختیار دارین‌”،”تصدق سر شما”،”چشم روی هردو چشمم‌”. بتول‌ خانم بارها می‌خواست گوشی تلفن را از انیس بگیرد و چند تا بدوبیراه‌ نثار محمد آقا بکند اما کسر شأن خودش می‌دانست که هم دهن محمد آقا بشود و انیس بعد از تلفن محمد آقا از حال می‌رفت.

انیس قسم می‌خورد که بامزه‌تر از محمد آقا خدا نیافریده. محمد آقا ادای همه‌ی خواننده‌ها را درمی‌آورد. کلاهش را کج می‌گذاشت و آواز کوچه باغی می‌خواند، اصفهانی حرف می‌زد، ترکی، رشتی، گیلکی. آدم را از خنده روده‌بر می‌کرد. یک‌بار با انیس در خانه‌ی ارباب مادرش‌ در حیاط مسابقه‌ی دو گذاشته بود. لباسهایش را درآورده بود با زیر- پیراهنی و زیر شلوار، جوراب و کفش پایش بود، از انیس برده بود. سکینه و مادرش دستشان را گذاشته بودند روی دلهایشان و حالا نخند کی بخند. تازه پول گروی النگوهای انیس را پس ندهد، فدای سرش، به پیش‌بینی بتول خانم بیست و هشت هزار تومان پول حساب پس‌اندازش‌ را هم بخورد. به جهنم. تازه کفگیر به ته دیگ بخود و داروندار انیس را خرج کافه و عرق و سینما و چلو کباب و جگر و کله پاچه‌ی سر پل تجریش بکند. مگر جای دوری رفته؟می‌ارزد. مگر آدم چند بار تو این دنیا می‌آید؟ بتول خانم می‌گفت: چه می‌دانم و الله. بعد به‌ صرافت می‌افتاد که پس عرق هم کوفت می‌کند و لابد به تو هم می‌خوراند.

انیس پیش از دو هفته خانه‌ی بتول خانم دوام نیاورد و تازه همین دو هفته هم دست و دلش به کار نمی‌رفت. شلخته شده بود. یک‌ بار نیم کیلو گوشت لخم را گربه‌ها از روی میز آشپزخانه در بردند و حالیش نشد، گوشت را بردند توی شیروانی و از صدای کش و واکششان‌ و مرنو مرنوشان تا اذان صبح خواب به چشم بتول خانم و شوهرش‌ نرفت. آدم بدخواب که شد کو تا دوباره بخوابد؟ گردگیری که می‌کرد حواسش نبود، یک جای مبلها مثل سر کچل برق می‌زد و جای دیگر خاک- آلود بود،غذا هرروز یا شور می‌شد یا بی‌نمک. گفت که بیش از این‌ طاقت فراق محمد آقا را ندارد. اگر یک روز تلفن نمی‌کرد می‌نشست به‌ زار زار گریه کردن.”و الله خانم، دست خودم که نیست.” نه‌ نمی‌دانست چکاره است؟ مادر و خواهرش کیست؟ اما مرغ یکپا داشت، یا محمد آقا با خودش را سربه‌نیست می‌کرد. حس محمد آقا این بود که‌ می‌توانست انیس را خوشحال بکند. مثل این بود که خواب خوشی دیده، از صدای پایش قلب انیس انگار از کار می‌افتاد. می‌گفت آزاد هستی‌ سربند به سرت نبند که قلبت بگیرد، آستین کوتاه بپوش که دستهایت‌ هوا بخورد.

وقت رفتن از بتول خانم پرسید: خانم، عقدم را اینجا برگزار می‌کنی؟ بتول خانم گفت: یا محمد آقا نه.

***

به عقیده‌ی انیس می‌ارزید. می‌ارزید آدم چهل روز سفید بخت باشد و خوش دنیارا بگذراند و بعدش شتر مرد و حاجی خلاص. البته‌ محمد آقا نمرد، با زبان خوش از هم جدا شدند. انیس تنها دندانهای‌ طلایش را داشت و السلام.

حسین آقا جون را بتول خانم پیدا کرد و عقدشان را در خانه‌ی خودش برگزار کرد. حسین آقا جون یک لباده‌ی خاکستری گل‌وگشاد می‌پوشید که تا مچ پاهایش می‌رسید. عرق‌چین سرش می‌گذاشت و مدام تسبیح می‌انداخت. مداح امام حسین (ع) بود. اول از همه برای انیس‌ یک چادر سیاه خرید، بعد یک پوشه و دو جفت جوراب مشکی کلفت، همین. بیش از اینها وسعش نمی‌رسید.

حسین آقا جون آدرس می‌داد و انیس خودش را می‌رسانید یا سرخاک یا مجلس ختم و صدای حسین آقا جون که بلند می‌شد، انیس‌ چنان شیونی راه می‌انداخت که دل‌سنگترین حاضران به گریه می‌افتادند و زنها از همدیگر می‌پرسیدند: این خانم چکاره‌ی آن مرحوم است؟

تو یک گاراژ در همسایگی بتول خانم زندگی می‌کردند و خانه‌ پای صاحبخانه بودند که با اهل بیت به امریکا مهاجرت کرده بود و سالی یکبار سر میزد و طلب سوخته‌ها و حقوق بازنشستگی و منافع سپرده‌ی ثابتش را وصول می‌کرد و پول آب و برق و تلفن را علی الحساب پیش‌ بتول خانم می‌گذاشت. کلید اتاقها دست انیس بود و هفته‌ای یک روز جاروب و گردگیری می‌کرد. هم حسین آقا جون، هم خانه‌پائی را بتول‌ خانم برای انیس سرهم کرده بود و تازه انیس به بتول خانم هم سر می‌زد. سبزیش را پاک می‌کرد، رختهایش را می‌شست، اتو می‌کشید. کمک‌ خرجشان بود. حسین آقا جون گناه می‌دانست یخچال و اجاق گاز و ماشین‌ لباسشوئی صاحبخانه را بکار بیندازند. انیس از عالم و آدم و از ماهیهای‌ حوض و کبوترهای روی پشت‌بام و شوهر بتول خانم رو می‌گرفت. با کسبه حرف می‌زد صدایش را عوض می‌کرد. گربه‌های چندی به خانه‌ انیس رفت‌وآمد کردند و چون آهی در بساط ندیدند، به آشپزخانه‌ی بتول خانم صد رحمت فرستادند. حتی چله‌ی تابستان انیس جوراب کلفت‌ سیاه را بپا داشت و به جای سربند سفید یک مقنعه‌ی سیاه دوخته بود که‌ تنها قرص صورتش پیدا بود. اگر مراسم کفن و دفن یا ختم و شب هفت و چهلم به تورشان نمی‌خورد کارشان زار بود. انیس یک کاسه برمیداشت‌ و در خانه‌ی بتول خانم را می‌زد و یخ می‌خاست و بتول خانم که کلفت‌ تازه گیر آورده بود شستش خبردار می‌شد که وضع خراب است و ته مانده‌ی ناهار دیروز یا شام دیشب را می‌داد انیس ببرد. انیس از باغچه‌ی بتول‌ خانم تربچه نقلی و ریحان و مرزه می‌کند و سفره‌ای برای حسین‌ آقا جون می‌انداخت که خودش حظ می‌کرد. حسین آقا جون که از راه می‌رسید می‌گفت: دلم برایتان تنگ شده بودش و خاک نعلینش را می‌سترد می‌گفت: مبادا غصه بخوریدها، خدا خودش روزی‌رسان هستش.

بتول خانم یک کارت نوشت به آقای معینی مقبره‌دار مادر خودش در حضرت عبد العظیم و سفارش حسین آقا را کرد و آقای معینی‌ اجازه داد که حسین آقا شبهای جمعه در مدخل حرم زیارتنامه بخواند و گاه‌گداری یک دهن روضه و مواقعی که هیچ صاحب مرده‌ای به سراغش‌ نمی‌آمد، در باغ طوطی یا دم بازار، مهر و تسبیح و شمع و شمایل و عکس خانه‌ی خدا بفروشد. قدم انیس آمد کرد و کاروبارشان خوب شد. سه‌شنبه‌ها در همان گاراژ روضه‌خوانی زنانه راه انداختند و کم‌کم به‌ سفارش مرادخواهان و نذرکنندگان سفره هم انداختند. بتول خانم هم‌ تصویب کرد که در سالن را باز کنند و سفره و روضه را در سالن برگزار کنند و حتی گفت که برای صاحبخانه هم ثواب دارد و او هم به فیض‌ خواهد رسید.

سفره‌ی حضرت رقیه غمگین‌ترین سفره‌ها بود و فقرا سفارش‌ می‌دادند و برای رفع بیماری یا شفای کودکانشان به حضرت رقیه توسل‌ می‌جستند. انیس هم سفره‌ی کوچکی کوشه‌ی گاراژ مینداخت. نان و پنیر و سبزی و خرما روی سفره می‌چید. یک شمع هم روی یک سر قوطی حلبی‌ روشن می‌کرد و صاحب سفره و کس‌وکارش و بتول خانم می‌آمدند و دور تا دور سفره‌ی کوچک می‌نشستند و کودک شفایافته یا بیمار را مادرش در بغل‌ می‌گرفت و انیس روضه‌ی حضرت رقیه را می‌خواند و همگی غریبانه‌ می‌گریستند. کودک هم غالبا به گریه می‌افتاد و بهانه می‌گرفت تا خرمائی به دهنش می‌گذاشتند و آرام می‌گرفت و انیس به صاحب سفره‌ می‌گفت: نذرتان قبول و زنهای دیگر به انیس می‌گفتند التماس دعا و انیس جواب می‌داد :محتاج دعای شما. اما سفره‌ی حضرت ابو الفضل‌ و سفره‌ی امام حسن و مولودی را انیس با آداب تمام در اتاق مهمانخانه‌ صاحبخانه برپا میکرد. تصویرها و تابلوهای نقاشی روی بخاری و دیوارها را جمع کرده بود و در یک چادرشب بزرگ بسته بود و روی میز ناهارخوری گذاشته بود. بعد شمع و گل و کاچی و آش رشته و عدس پلو و میوه و آجیل مشکل‌گشا… می‌دانست بایستی تمام اسباب سفره امام‌ حسن (ع)سبز باشد و خود انیس هم لباس سبز بپوشد و چادر نماز حریر سبز بسر بیندازد اما هم مشتری سفره امام حسن کم بود و هم حسین آقا چون اسراف را حرام می‌دانست و انیس یک کلاف ابریشم سبز خریده بود و بالای سفره‌ی سفید می‌گذاشت و با چه آدابی شمعها را روشن می‌کرد. خانم‌ سبحانی را دعوت می‌کردند و او محض ثواب از زیر ساعت مشیر السلطنه‌ می‌کوبید و می‌آمد خیابان شاهرضا و تخصصی داشت در کشت و کشتار امامها و معصومها و درآوردن اشک حاضران. بتول خانم در بیشتر مراسم‌ دعوت داشت و انیس گاه یادش می‌رفت با کی طرف است، نصیحتش می‌کرد و عقیده داشت که امر به معروف و نهی از منکر وظیفه‌ی هر مومنی است و بتول خانم را از نگاه نامحرم و آتش جهنم می‌ترسانید و دلالتش‌ می‌کرد که دست‌کم یک روسر سر بکند و یک سفره بیندازد تا قربانش‌ بروم حضرت ابو الفضل مدد کند شر زنکه‌ی آمریکائی از سر آقا فرزاد کم‌ بشود. انیس کم‌کم پا به جائی گذارده بود که دست کسی به او نمی‌رسید. باورش شده بود که نظر کرده است. بیشتر شبها خواب امامها و معصومها را می‌دید،قیافه‌ی عبوسی به خود می‌گرفت خیلی کم لبش به خنده باز می‌شد، بیشتر وقتها زیر لب ورد و دعا می‌خواند و بتول خانم از استعداد انیس در حل مساله‌ی زنها و از اعتقاد آنها نسبت به او حیرت می‌کرد. اما انیس را چشم زدند، اینکه معلوم است. یک روز انیس از صبح تا ظهر نشست به قند شکستن برای روضه‌ی همان‌روز یعنی عصر سه‌شنبه. خانم‌ میرزاپور هم یخ آورده بود و شربت گلاب. در اتاق مهمانخانه از جمعیت زنها جای سوزن انداختن نبود و اما حسین آقا جون پیدایش نشد که ذکر مصیبت کند، از سه تا آقائی هم که بنا بود برای روضه‌خوانی‌ بیایند دو تایشان نیامدند و سومی یک دهنی خواند و تمام وقت چشم‌ دوخته بود به در اتاق و تا صدای زنگ در بلند می‌شد خودش را جمع‌وجور می‌کرد. فردایش آقای معینی به بتول خانم خبر داد که حسین آقا را در شهر ری گرفته‌اند و گله کرد که حالا لابد سر وقت او هم می‌آیند و اینکه‌ بتول خانم پس از یک عمر، کار دستش داده. گفت که اعلامیه پخش کرده‌ بوده و بعد از یکی از روضه‌هائی که خوانده و جمعیت هم زیاد بوده بر ستمگر زمان نفرین کرده و حرفهای بودار زده. بتول خانم نگران شد و پرسید مثلا چه گفته؟؟؟ آقای معینی گفت: گفته: ای امام زمان پس‌ کی ظهورمی‌کنی؟ ما دیگر خسته شدیم، جانمان به لبمان رسیده هرکه از راه‌ رسیده تو سرمان زده، من خسته شدم، ظهور کن و ما را در پناه معدلت‌ خود بگیر…و من هر شب با لباس می‌خوابم که نکند وقت آمدنت آماده‌ نباشم. گفته: امروز صبح که می‌آمدم یک پسربچه به من گفت آقا جان، امام زمان تا روز جمعه می‌آیند؟ بتول خانم گفت: کجای این حرفها بودار است، مگر همه‌ی ما به انتظار امام زمان نیستیم.

کار انیس درآمد. هرروز شامی با کوکو می‌پخت، پرتقال‌ و راحت‌الحلقوم می‌خرید و از قزل قلعه به زندان قصر و از آنجا به زندان اوین می‌رفت و گردن کج می‌گرفت و التماس می‌کرد و خبری و اثری از حسین آقا جون نبود. انگار هرگز وجود نداشته. زنهای همدرد او می‌گفتند شاید زیر شکنجه مرده، شاید دستی‌دستی سر به نیستش‌ کرده‌اند که صدایش را درنمی‌آورند.

***

سال بعد یک روز صبح زود تلفن زنگ زد و صدای زنی گفت: بتول جون سلام. صدا آشنا بود، اما بتول خانم دل و دماغ و هوش و حواس‌ نداشت که به مغزش فشار بیاورد و صاحب صدا را بشناسد. بازنشستگی‌ حوصله‌اش را سربرده بود و بچه‌هایش هم در امریکا ماندگار شده بودند و دیگر حتی نامه هم نمی‌نوشتند. پرسید: سر کار؟

– اوا بتول جون، پارسال دوست، امسال آشنا، سال دیگر غریبه، حالا دیگر دوستان چندین و چند ساله‌ات را نمی‌شناسی؟

بتول خانم جا خورد. گفت: انیس خدا مرگت بدهد، این چه‌ جور حرف زدنه، اول نشناختمت.

انیس گفت: خواهر جون، می‌خواستم دعوت‌خواهی کنم. فردا روز جمعه است. ناهار با آقا تشریف فرما شوی. آقای برزنتی‌ شوهرم اینجا نشسته‌اند. یک کلمه ها و نه نگو…جان آقا فرزاد، باشد؟؟؟ به آقا سلام برسان، بگو آقای برزنتی دعوتشان کرده…

بتول خانم قول نداد اما به هر جهت نشانی خانه را گرفت.

-خیابان امیریه،منیریه،روبروی حمام…تندوتند و لفظ قلم حرف میزد.

سه ربع ساعت بعد باز انیس تلفن کرد، گفت: خانم جونم، دستم به دامنت…ببخشید بدجوری حرف زدم. خدا مرگم بدهد. شما را به جان گلی خانم و آقا فرزاد، اوقاتتان تلخ نشود. بیخودی گفتم‌ همبازی گلی خانم بودم و شما حکم مادرم را دارید… ای خانم جان‌ بیا و این بنده خودت را نجات بده.

بتول خانم پرسید: از کجا تلفن می‌کنی؟

-حالا از سر کوچه، مغازه‌ی آقا رضا. طرف خیلی کلفته، اگر فردا نیائید روسیاه می‌شوم.

بتول خانم گفت: اگر بتوانم آقا را راضی کنم…

اما چطور می‌توانست شوهرش را راضی بکند که به خانه‌ی آدم‌ ندید و نشناخت، آن هم برای ناهار بروند. تمام بعد از ظهر به گوش‌ برویم ببینیم این دفعه چه دسته‌گلی به آب داده. سر شب آقا مجاب شد و فردایش با یک دسته گل گلایول و مریم، خانم و آقای برزنتی را سرفراز کردند. خانه‌ای بود قدیمی‌ساز که دورتادور حوض تغارهای‌ بزرگ گل یاس چیده بودند. سه طرف حیاط اتاق داشت و از هر اتاقی یک‌ با دو نفر بیرون آمدند. خواهر آقای برزنتی حشمت السادات پیرزنی‌ بود با موهای سفید که قوز و چروک فراوان داشت. دو تا پسر آقای‌ برزنتی ورزشکار و بزن بهادر می‌نمودند. یکیشان قدش بلندتر از حد معمول بود و ریش و سبیل داشت و آقای برزنتی خندید و گفت: معرفی‌ می‌کنم پسر بزرگم طویلات. دندانهای مصنوعی آقای برزنتی ریز و بسیار مرتب بود و بتول خانم اندیشید، آشنا که شدیم نشانی دندانسازش‌ را خواهم گرفت. آقای برزنتی مو نداشت و ملچ‌ملچ می‌کرد. انگار آب نباتی در دهان گذاشته می‌مکد و آب دهانش را فرو می‌دهد. روی بیجامای‌ ابریشمی آبی ربدشامبر مخمل عنابی پوشیده بود و صندل جیر قهوه‌ای‌ بپا داشت. دخترها یکی‌یکی بیش آمدند و دست دادند. دختر اول چاق‌ بود و موهای سیاه بلند و غبغب داشت. دومی زیرا برویش را ناشیانه‌ برداشته بود. انیس دست سومی را گرفته بود که موهای وز کرده داشت و شلوار پا کرده بود. خود انیس یک پیراهن سورمه‌ای آستین بلند تا زیر زانو پوشیده بود و یک روسری گلدار سر کرده بود و آرایش معقولی‌ داشت. شروع کرد به بلبل زبانی: صفا آوردید، قدمتان بر سر و چشم. دست دختر مو وزوزی را رها کرد و دسته گل را گرفت و با لوندی گفت: گل پاشید اما عمرتان گل نباشدش و بتول خانم اندیشید: عجب سر و زبانی پیدا کرده.

به اتاق مهمانخانه آمدند و روی مبلهای مخمل گلدار نشستند.اتاق بازار شامی بود از عکسها و گلدانها و گلهای مصنوعی‌ و میزها و نقره‌آلات.انیس هم نشست و بی‌مقدمه گفت:بتول جون، جایت خالی،با آقا امسال رفتیم حج عمره،زیر ناودان طلا ایستادم‌ و به تو و گلی جون دعا کردم.آنقدر دعا کردم که…

رفت و با سینی چای برگشت.بتول خانم معلمیش گل کرده‌ بود.از پسرهای آقای برزنتی درآورد که دانشجو هستند و آنکه اسمش طویلات است،سال چهارم معماری اس.انیس گفت:اگر این اعتصابها بگذارد بچه‌های مردم درس بخوانند.هرروز اعتصاب هستش.بمیرم‌ الهی بیشتر روزها خانه هستند.به آقا می‌گویم،آقا جان تصدقتان بشوم، هردوشان را بفرستید امریکا من هم می‌روم جا و جوشان را مرتب‌ می‌کنم و برمی‌گردم.

بتول خانم رفت سر وقت دخترها.دختری که چاق بود در کنکور رد شده بود و به انتظار شوهر خانه نشسته بود و انیس علنا ؟؟؟را می‌گفت:همه‌چیز تمام هستش.چشمکی زد و پرسید:بتول جون،آقا فرزاد که درسش تمام‌شده،کی می‌آیدش؟بتول خانم زهرخندی زد و جواب داد:فرزاد نمی‌آید جونم،زن امریکائی گرفته.انیس‌ ؟؟؟رفت،چشم به طویلات دوخت،اشاره‌ای کرد و گفت:گلی جون‌ چی؟همبازی من؟بتول خانم خون خونش را می‌خورد.دلش می‌خواست‌ انیس را لو بدهد.دلش می‌خواست بگیرد بزندش.به سردی گفت:او هم‌ نمی‌آید،شوهر کرده.

– شوهر امریکائی؟

– نه بابا شوهر ایرانی.

دختری که بلوز و جوراب عنابی پوشیده بود،چهارم؟؟؟ تحصیل می‌کرد و انیس اظهار عقیده کرد که کسی بهتر از نیر السادات‌ ؟؟؟نمی‌پوشیدش. یک انشاء نوشته درباره‌ی انقلاب سفید که؟؟؟ تن آدم را شب می‌کندش… نمره بیست گرفته.

آقای برزنتی که سرگرم اختلاط با شوهر بتول خانم بود، رو کرد به انیس و گفت:خانم آنقدر؟؟؟ بکن،چند بار بگویم؟

انیس گفت به چشم. رو کرد به نیر السادات و گفت: انشایت‌ را بیار برای بتول جون بخوان، بتول جون دبیر ادبیاته.

بتول خانم گفت: بودم.

نیر السادات گفت: باشد برای بعد از ناهار مامان

دختر مو وزوزی سال دوم راهنمائی درس می‌خواند و ظاهرا سوگلی انیس بود. از بتول خانم پرسید: یک سلمانی سراغ نداری که‌ موهای منور جون را صاف بکندش…بکند؟

بتول خانم گفت: نه.

بعد اظهارنظر کرد که امان از دست کلاس راهنمائی، هم‌ بچه‌ام را گیج کرده، هم معلمهایش را. من هم که سواد ندارم کمکش بکنم.

خدا بیامرزد پدر و مادرم را. تا آمدم دست چپ و راستم را بشناسم‌ شوهرم دادند. حاجی حسین آقا را هم که مریدها ول نمی‌کردند که.

اما آقای برزنتی کارمند بازنشسته وزارت دارائی بود و معلوم بود از اینکه کلفت مفتی مثل انیس گیر آورده که از صبح تا شام جان می‌کند و خدمت ایلش را می‌کند و شبها هم بغلش می‌خوابد، سخت سر دماغ است.

سفره‌ی ناهار را روی زمین در اتاق مهمانخانه پهن کرد. سبزی خوردن، ماست کیسه انداخته، مربا، ترشی، سالاد و نان لواش، همه را به قرینه روی سفره گذاشت. ده تا بشقاب چید و ناهار را آورد. آقای برزنتی گفت: دست پخت خانم عالی است. بتول خانم گفت: چشیده‌ایم و بعد گفت: نمک پرورده‌ایم. دلش می‌خواست بگوید شش‌ سال آنقدر سوزانده و به گربه داده و دم کشیده و دم نکشیده و شور و بی‌نمک نه خوردمان داده… احساس می‌کرد کاه می‌خورد. با خودش عهد کرد که دیگر اسم انیس را نیاورد.

انیس خودش می‌آورد و می‌برد و هیچ‌کدام از بچه‌ها و خانم‌ همشیره جم نمی‌خوردند و آقای برزنتی هم تماشا می‌کرد. بساط ناهار را که برچید منفل آتش را آورد و جلو حشمت السادات گذاشت. بعد در یک سینی براق، قوری و کتری و وافور و چایدان را آورد. چایدان‌ یک قوطی فلزی با نقش یک شترسوار و نخلستان بود و قوری چینی‌ سرخ رنگ. آقای برزنتی گفت: بسم الله بفرمائید. شوهر بتول خانم‌ تشکر کرد. آقای برزنتی خودش را به طرف منقل کشانید و انیس به‌ ظرافت چای در قوری ریخت و از کتری رویش آب جوش ریخت.

خواهر و برادر نشستند به وافور کشیدن و به هم تعارف کردن‌ و برای هم بست چسبانیدن. بعد انیس هم نشست کنار منقل و گفت: با اجازه و آقای برزنتی برایش بستی چسبانید.

بچه‌ها یکی‌یکی در رفتند. حشمت السادات هم خداحافظی‌ کرد و گفت بعد از ناهار چرتی می‌زند. انیس تخته نرد را از روی میز کنار اتاق برداشت و جلو شوهرش گذاشت. آقای برزنتی و شوهر بتول خانم تخته نرد زدند و آقای برزنتی را جائی دیده و ناگهان به‌ صرافت افتاد که شبیه آسپیران غیاث‌آبادی در سریال دائی جان‌ ناپلئون تلویزیون است اما نه به آن زبلی.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.