داستان کوتاه فراموشی؛ نوشتۀ ماندانا خاتمی

– چرا دستهایی که مال منه باید باید تو دست یکی دیگه باشه.

برای نسخه اش چند خواب اور نوشتم. می بایست زاناکس را از نیمه شروع کند و سه روز بعد قرص کامل. آخرین نسخه ی آن روز بود و بعد ناله ی خشدار لولا ماند و یک سالن خالی. منشی خداحافظی کرد. ناخواسته جمله اش توی ذهنم بازی رفت و برگشتی را شروع کرد و درست مثل پاندول قراضه ی یک ساعت قدیمی مرا به لحظه ی نامعلومی نزدیک کرد. عقربه روی هفت ایستاد. هفت ضربه از جایی شنیدم قبض ها و برگه های بیمه را جمع کردم و کش نایلونی نازکی دورش انداختم و درب کشو را قفل کردم. از مطب که زدم بیرون تا پاگرد اول همه چیز یادم بود. نسیان از جایی شروع شد که با اسانسور به پارکینگ امدم. انوقت بودکه دیگر یادم نمی امدم ماشینم را کجا پارک کرده ام. مطب در کدام طبقه است. اسم خیابان چیست و حتی خانه ام کجاست. در آنی از لحظه همه چیز با من بیگانه شد. مانند اینکه در شهری غریب پیاده شده ام. صادقانه بخواهم بگویم، همیشه دلم می خواست فرار کنم. اما این اتفاق دیگری بود. بی اراده به تاکسی، اسم خیابانی که دبیرستانم در انجا قرار داشت گفتم. شاید حافظه ام مرا به دوره ای از نوجوانی برگردانده بود. به ایامی که اولین عشق زندگی ام را در پس کوچه های بن بست دبیرستانم ملاقات کرده بودم. پیرمرد مسافتی را به اهستگی طی کرد سپس روی ترمز زد و به جایی نا معلوم خیره ماند. عرقش را با شندره ی قرمزی پاک کرد و از آینه نگاهی به من انداخت و گفت: “ببخشید من فراموش کردم. کجا فرمودید “باز اسم خیابان را تکرار کردم. انوقت پیرمرد با خجالت و صدایی اهسته گفت: “حضرت اقا یه مسئله ایه “و باز با تردید به من نگاه کرد و گفت: ” من اصلا فراموش کردم اینجا کجاست. اسم این شهر، اسم خودم، خونه م ” بعد از چند ثانیه سکوت، سرش را به صندلی تکیه کرد و گفت: “یا خدا چی شده… ”

پیاده شدم. کمی در خیابان قدم زدم از هر مغازه یا عابری که سوال می کردم و اسم شهر را میپرسیدم به فکر فرو می رفت و بعد از چند دقیقه مکث دچار فراموشی میشد و به خیابان می امد.

تاریکی با لامپهایی که می رفت تا خاموش شود، شکافته شده بود و شب کم کم توی خیابان ته نشین می شد. خیابانی که در هر گوشه اش سایه ای از خودش می پرسید:
“من کی هستم”

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.