داستان کوتاه کاچی نوشتۀ فلورا شباویز

مادر بزرگ می­گفت: «مثل خرِ امامزاده داوود همیشه از رو لبه راه می­ری.»
ساق پاهای لاغرم پر از زخم و زیل، از زیر لباس تافته­ ی راه راهِ سفید و آبی و بی­قواره، امروز از همیشه زشت تر بود. شق و رقّی­ی لباس، از صبح که پوشیده بودمش و دنبال نسرین و مریضی­ی نامعلومش از این بیمارستان به آن بیمارستان راه افتاده بودم، اذیتم می­کرد. این کم بود، که طرف­ های ظهر سفتی­ پارچه را هم وسط پاهایم حس کردم.
عمه گفت: «چیز مهمی نیست.» و رفت سراغ چمدانش.
تو اتاق سفره­ ی غذا را پهن کرده بودند.
نسرین گفت: «آخه دفه­ ی اولشه!»
تو فامیل همه می­گفتند نسرین مَشَنگه.
کنار سفره، پاهایم را زیر لباس خش خشی­ی زشتِ پیلی­درشت، قایم کردم.
عمه گفت: «پیاز نخور!»
عمو گفت: «چرا نخوره؟»
تمام صبح با نسرین تو راهروهای بیمارستان­ها آواز خوانده بودیم.
عمه گفت: «سبزی خوردن هم نخور!»
عمو گفت: «بذار بچه هر چی دلش می­خواد بخوره!»
کمربند تنگِ پلاستیکی لباس آهاردار راه نفسم را بسته بود.
پسر عمه­ ها دویده بودند رفته بودند تهِ حیاط، بازی.
جوراب­های کوتاهم را به زور کشیدم بالاتر تا روی زخم را بپوشاند و دویدم رفتم روی لبه­ ی حوض به راه رفتن.
عمه گفت: «دختر بیا پایین، این قدر شلنگ تخته ننداز!»
عمو گفت: «بذار بچه بازیشو بکنه!»
طرف­ های عصر از بس برگشته بودم و پشت لباسم را نگاه کرده بودم، گردنم درد گرفته بود.
شب که برگشتم خانه ­ی خودمان، مادر بزرگ گفت: «بمیرم الهی برا بچه ا­م! بهت کاچی هم ندادند!»

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.