داستان کوتاه خانه تکانی نوشتۀ ماندانا خاتمی

وسط ریخت و پاش توی اتاق نشسته بودم و پاهایم را حرکت می دادم. از صدای یکنواخت انگشتهایم با کاغذها و دست نوشته هایی که اطرافم ریخته بود چندشم شد.
بلند شدم. انها را مچاله کردم و در کیسه ای انداختم.
باز جایی برای قدم زدن نداشتم. این بود که صندلی چرخان را به بیرون ان اتاق کوچک هل دادم و از درب ورودی به زیر راه پله ها پرت کردم و قبل از شنیدن صدای ناجور تلق تلوقش در رابستم. حالا نوبت کادوها و قابها و میز کوچک چوبی و چوب رختی و لباسهایی بود که ملتمسانه اویزان بودند. پنجره را باز کردم و هر گاه که کوچه خلوت میشد چیزی را به بیرون پرت کردم.
می توانستم سنگینی سرم را حس کنم انوقت بود که فهمیدم محتوی خاطراتم در من تلنبار شده و توده توده چرک ولبخند، حافظه ام را پر کرده. این بود که دستهایم را باز کردم و از چهار چوب پنجره خودم را به درون کوچه ی خلوت پرت کردم و پنجره را بستم.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.