وسوسههای آیینه، داستان کوتاهی از فرخنده حق شنو
چیزی به آمدن مرد نمانده بود. هر روز همین وقتها میآمد. روز پاییزی، ابری و گرفته به نظر میرسید. زن روبهروی آیینه نشست. آیینه نگاهی به او کرد و گفت: «پریشانی. تلخ و زخمی.»
زن که به نظر میرسید در تردیدی بزرگ دست و پا میزند، درحالیکه شعر غمناکی از شاعری گمنام میخواند، فکر کرد این بار دیگر از کجا فهمیده؟ با لبخندی سرد گفت: «به فکر زردی چهرهام باش. نمیخواهم مرا اینطور ببینند.»
ـ چهرهات را هم اگر بتوان کاری کرد، با زخمت چه میکنی؟ زخمی که خودش بر دلت گذاشت.
زن که هنوز شعر پرسوزوگداز را میخواند، مرتب در دل از خود میپرسید: «آیا میتوانم؟ اگر نتوانم…؟»
صدای قطرات باران را شنید که به شیشه اتاق میخورد. به طرف پنجره رفت. پنجره را باز کرد و دقایقی کنار پنجره ایستاد. درحالیکه نگاهش روی میناهایی که خیس میشدند مانده بود، به تصمیمی که باید میگرفت فکر میکرد و در همان حال شعر را تا آخرین کلام به پایان برد و دوباره برگشت.
ـ در هر صورت باید قبل از آمدنش نه تلخ باشم نه زخمی.
آیینه به مخالفت سر تکانتکان داد. زن بیاعتنا به آیینه به ساعتش نگاه کرد و دستی به صورتش کشید. انگشتانش روی خطهای پیشانی از حرکت بازایستاد. صدای بچهها از اتاقشان بلند شد. خود را به آنها رساند و آیینه شنید صدای قربان صدقه رفتن و آفرین مرحبای زن را و دید که زن برای بردن چیزی برای آنها، با لبخندی به سمت آشپزخانه رفت؛ لبخندی که هیچ دلش نمیخواست روبهرویش که مینشیند بر لب بماسد.
ـ چرا بچهها را نمیبینی که هر کدام دستهگلی بزرگ میشوند؟
این را زن از همان فاصله گفت.
آیینه باز سر تکان داد. چشمغرهای رفت. زن با لبخند دیگری از اتاق بچهها برگشت و دوباره رو به آیینه نشست. سوسکی از گوشه دیوار توی آیینه سرک میکشید. نگاه زن رویش ماند و در همان حال دست به حلقههای مو برد و آنها را پیچاند. آیینه گفت: «هنوز خیلی زیبا و جوانی اما…».
زن به طرف صدای بلندگوی دورهگرد که از بیرون میآمد برگشت و گوشها را تیز کرد. آیینه ابری شد. زن با بیحوصلگی سر برگرداند. آیینه از خشم لرزید. زن اما سرمهای بر چشم و شانهای بر مو کشید. آنطور که مرد دوست داشت. توی آیینه سوسک روی دیوار به تابلوی عروسی زن و مرد رسیده بود.
ـ لباس سرخ که دیگر نمیپوشم. عطری را که دوست دارد نمیزنم. اما میشود سفید پوشید و آبی. لبخند زد و خوشآمد گفت. میشود حرفهایش را شنید. میشود… آخر مگر نه اینکه همه میگویند من خوشبختترین زن بین فامیل و دوست و آشنا هستم؟
آیینه که همچنان سر به چپ و راست میچرخاند، گفت: «شانه و سرمه را به کناری بینداز.»
به گوش زن انگار فروشنده دورهگرد پسماندههای وفا را میخرید. زن انگشتهای خود را دید که به خواسته آیینه، پلکهای دو چشم را از هم باز میکند.
ـ میدانم. وسوسه گندم را اگر میگویی، گناه از بیتجربگیاش بود.
یاد آن عطر غریب زنانه بار دیگر لرزه بر اندامش انداخت. آتشی در سینهاش بالا و پایین رفت. خشم به درونش راه پیدا میکرد. نگاهش بار دیگر به تابلوی عروسی افتاد. چشمهایش پر شد. خاطرات خوب، ریز و درشت به سرعت برق و باد از جلو چشمانش رژه رفتند. از جا برخاست. نگاه آیینه دنبال زن به آشپزخانه رفت که دست بر غذای دلخواه مرد میبرد که روی اجاق میجوشید و خود زمزمه میکرد:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه علاج
بخواست جام می و گفت: عیب پوشیدن.
آیینه ناآرام و بیتاب منتظر ماند تا زن با فنجانی چای در دست، که از آن بخار به هوا بلند میشد، آمد. زن چای را روی میز گذاشت و دوباره نزدیکش شد. آیینه با ترفندی، زن را به اعماق خود برد. زن در دهلیزها و دالانهای آیینه خود را پیدا و گم میکرد.
ـ این را میگویی؟ وسوسه کوچکی بیش نبود. این یک مشت موی سفید و این چروکها شاید مقصرند. میدانی من و دستهگلهایم چقدر دوستش داریم؟
و فکر کرد: دیگر نمیتوانم…
آیینه هنوز از خشم در خود میپیچید و از تصاویر مرد هرچه را که در ذهن داشت یکبهیک به رژه میگذاشت. قیافه زن که اخم کرده و فریاد میکشید در آیینه پدیدار میشد و پنهان. زن گفت: «پچپچهای تلخ تو نمیگذارد که تصویر خود را پیدا کنم. میخواهی که بشکنم؟ خرد شوم؟ بسوزم؟ بسوزانم؟ یا آنکه در سرمای تو آتش دل را به دست یخهای سنگی بسپارم و یخ بزنم؟»
آیینه، در این فکر که تصویر دیگری از مرد ندارد که به نمایش بگذارد مگر آن را که نمیخواهد: تصویر مرد مستأصل و پشیمان. غافل از اینکه آن تصویر را زن بارها و بارها در ذهن مجسم کرده، و زن در فکر رهایی هرچه زودتر از دستان آیینه و رفتن به فراسوی آن، دستهای هر دو فرزندان خود را دید که به سویش دراز میشوند. زن هر دستش را به یکی از فرزندان داد و خود را بیرون کشید. پشت به آیینه زن نفهمید که چگونه آغوشش با فرزندان خود یکی شد، ولی میدید به کودکان خود بهگونهای آویخته است که چون به ضریحی مقدس یا سجادهای پُرصلابت که حالا شانههای هفت و ده ساله دختر و پسر بودند، و اینکه از آن سجادههای کوچک سر برداشته و آن را بر سجاده خود بر زمین فروبرده و در بیصدایی خود دردها با او گفته و بیقراریهای خود را در آن دفن کرده؛ آنچنان که بر چاهی. سر از آن که بلند کرد دید که بچهها بزرگ شدهاند و سایهای از اطمینان بر خاطرش نشسته؛ همچنان که آرامشی بر دل.
چیزی به آمدن مرد نمانده بود. زن عطر اطمینان را که آیینه در همه خانه پخش میکرد میبویید و خود را بیآنکه دستی بر چهره برد، زیباتر از همیشه میدید با لباسی فاخرتر بر تن. آیینه دیگر جز تصویر روشن و شفاف زن و آسمانی پر از آفتاب پس از باران نشان نمیداد.
منبع: مجله ادبیات داستانی- شماره ۱۱۰