داستان کوتاه قلب بزرگ نوشتۀ واختانگ آنانیان
ماشه تفنگم را کشیدم، و نیها به حرکت درآمدند. تعداد زیادی از مرغابیهای وحشی به پرواز درآمدند و بالهایشان را با صدا برهم زدند، و مرغ دریا شتابانه دوید تا در میان نیها پناه گیرد.
سه پرندهای که با تیر زده بودمشان در لبه دریاچه تقلا میکردند ـ یکی از آنها به رنگ خاکستری تیره بود، به اندازه یک کبوتر و دو تای دیگر کوچکتر و کمرنگتر، که یارای پرواز نداشت.
یکی از آنها نمرده بود، فقط از صدای تیر گیج شده بود. وقتی برش داشتم، نشانه حیاتی از خود نشان داد و چشمان ترسانش را باز کرد، و جیغ رقتباری کشید. با این جیغ و در پاسخ به آن، صدای بالهایی در آسمان طنین افکند. یک پرنده به نرمی به روی شانهام نشست، و با بال خود گونهام را نوازش داد. بال و پر زد و در جلو پاهایم بر زمین افتاد بعد نیرویش را به دست آورد، پرواز کرد و به روی سنگی که فاصله اندکی با ما داشت، نشست و عزادارانه فریاد کرد. پاهای بلندی داشت. با نوکی دراز. پرهایش خاکستری بود. حتماً مادر آن پرنده کوچک بود!
جوجهای که زنده مانده بود، منقارش را دراز کرد و بار دیگر جیغ کشید ـ صدای ضعیف و اندوهباری بود.
مادر جوجه، با چنان نومیدی و یأسی فریاد کرد و به جوجه خود پاسخ داد که حتی دل من شکارچی سنگدل را به درد آورد.
هیچ کلامی نمیتواند درد و غم پرندهای را که جوجهاش را از دست داده است، بیان کند. صدای قدمهایی را در پشت سر خود شنیدم. به اطراف نگاه کردم. یک روستایی داشت به من نزدیک میشد. به روی دوشش شنکشی بود که چنگکهای افتادهای داشت.
روستایی ایستاد. لحظهای به فریاد پرنده گوش سپرد و پرسید:
«برادر شهری، شما که جوجه او را نکشتید، مگر نه؟!»
«از کجا فهمیدید که من آن را نکشتهام؟»
«البته از صدایش! مگر فریاد و نالههای مادرش را نمیشنوید؟»
بعد قد خم کرد و به روی زمین نشست. با انگشتان کج خود، سیگار ضخیمی را در کاغذ پیچید و گفت: «اون میمیره، پرنده بیچاره، بدون شک میمیره! آن پرنده هیچ وقت جوجههای خودشو فراموش نمیکنه ـ اون قلب داره ـ قلب یک مادر واقعی رو.»
روستایی، آرام پُکی به سیگارش زد و داستان عجیبی را برایم تعریف کرد:
«سال گذشته من و همسرم آمدیم به اینجا که یونجههایمان را جمعآوری کنیم. گربهای هم که داشتیم به دنبالمان آمد. خوب، آن هم مثل گربههای دیگر بود. در تمام روز پرندهها را شکار میکرد، و آنها را در نیها پنهان میکرد، و در پشت سنگها دراز میکشید. در آخر، جوجه پرندهای را گرفت که نمیتوانست خود را به هوای آزاد برساند. مادر جوجه چون سنگی خودش را از بالا به روی گربه انداخت و پدر جوجه هم گلوی گربهمان را گرفت و کوشید چشمانش را نوک بزند. گربه آنقدر عصبانی شده بود که پرید و بال جوجه را تکهتکه کرد. پدر و مادر جوجه هراسان جیغ کشیدند، و با خشمی زیادتر به گربه حمله کردند. در آخر او را واداشتند تا خود را در دریاچه بیندازد که فوراً غرق شد ـ در حالی که جوجه به روی آب مثل یک تخته چوب تاب میخورد.»
پیرمرد با مهربانی تبسمی کرد و افزود: «باید میبودید و میدیدید که چطور پدر و مادر جوجه خودشان را به میان نیها بردند، و از هر طرف به مواظبتش مشغول شدند.»
روستایی مکث کرد. دود سیگارش را در گلو برد و ادامه داد:
«یک وقت دیگر، ما در همینجا علفهامان را جمع میکردیم که پسر همسایه جوجهای را در نیها گرفت، جوری که مادرش فریاد کشید و تقریباً ما را به گریه انداخت. وقتی روز بعد به اینجا آمدیم هنوز مادر جوجه ناله میکرد و کمی میخواند. قلبمان به درد اومده بود. ما را واداشت که گوش بدهیم ـ درست مثل زنی بود که بچهاش را از داست داده باشد. آن موقع زمان جنگ بزرگ بود. درست پیش از انقلاب، بیشتر مردم، یکی از اقوامشان را از دست داده بودند ـ مثل پسرشان، شوهرشان و یا پدرشان. این پرنده ما را به یاد اقوام عزیزمان انداخت. وقتی مردم این داستان را شنیدند گریه کردند.»
وقتی روستایی داشت داستانش را برایمان تعریف میکرد، پرنده روی سنگ نشست و با همان درد و اندوه فریاد میکرد.
پرسیدم: «خوب. بعد چی شد؟»
«پرنده همان جور، دو روز و دو شب تمام فریاد میکرد و مینالید، و بعد خودش را در دریاچه غرق کرد. بله، برادر شهری، میتوانید بگویید که یک جوجه کوچیک بود، اما فکر میکنی که چه قلب بزرگی داشت. این یکی هم دیگه نمیتونه طاقت بیاره ـ مسلماً میمیره.»
از روستایی خداحافظی کردم. صیدم را به کمرم آویزان کردم. جوجه زنده را در کیسه گذاشتم، و در امتداد جاده سنگی دریاچه به راه افتادم و مادر جوجه با فریادی از روی غم و اندوه برجای ماند.
غروب آفتاب که هنوز به خانه نرسیده بودم، به آن مکان بازگشتم تا ببینم بر سر مادر عاجز و ناتوان چه آمده است.
دریاچه کوهستانی آرام در زیر پرتو غروب آفتاب نجوا میکرد. پرندگان خوابآلوده در نیها صفیر میکشیدند. رفتهرفته صدایشان به خاموشی گرایید و دریاچه انگار چرت میزد و انگشتان نرم نسیم کوه را نوازش میداد.
آرامش اطراف آن مکان فقط بر اثر شکایات غمآور پرنده تکمانده و بینوا در هم میشکست. نالههای غمآور و عزاگونه، آن مکان متروک و آرام را با صدای نجواگر و اسرارآمیز آب و سر و صداهای نیها پارهپاره میشد که مرا سخت تکان میداد.
با شتاب به سمت سنگ آشنا رفتم. جوجه زنده را از کیسه بیرون آوردم و آن را کنار مادرش گذاشتم و با همان شتاب از آنجا دور شدم.
وقتی سرم را برگرداندم، دیدم که مادر پرنده دارد بچهاش را نوازش میکند و پرهای ژولیدهاش را صیقل میدهد. دیگر آواز غمآور پرنده مادر به گوش نمیآمد. آرامشِ شب، دریاچه و نیها را در خود گرفته بود.
ترجمه: همایون نوراحمر