داستان کوتاه «درون شب» نوشتۀ فرشید خیرآبادی

سر فرصت جایش را پهن می کرد.
آرام آرام خورشید از روی برگ های درختان به پایین خزیده است. برگ های نزدیک آسمان سبز تیره و برگ های پایین تر زرد و سبز شده اند و آرام آرام تیره تر می شوند؛ نور، بر روی تن برگ ها به پایین می غلتد. آرامش شگرفی در فضایی اینسان فراخ پهن می شود.
در دور دستِ نگاه، کوه هایی بدون درخت، بدون سبزی، پر از سنگ و سنگلاخ، پا برجا و همنجا مانده و خورشید از آنها گذشته و دیگر سیاه به چشم می آیند. ماه، لکه ای کم رنگ است و ستاره ی شامگاهی هم در آسمان سوسو می زند. سر می گردانم، رهگذران پارک کم شده اند. به جز گروهی جوان که همدیگر را هُل می دهند و از سر هیچ و پوچ می خندند و چندین زن و مرد که اینجا و آنجا در هم فرو رفته اند و مشقِ با هم بودن می کنند و در هم ماندن را، کمتر کسی در پارک مانده است.
به سوی مکان بازی کودکان در پارک سر می چرخانم و به راه می افتم؛ سگ هایی می بینم، چرخ می زنند و گه گاه همچون اسب ها در میدان سوارکاری یورتمه می روند، سگ ها کثیف و لاغر، از آدم ها می ترسند و تا مرا می بینند راهشان را کج می کنند.
دسته ای انسان گنده که از سر کودکیِ مرده ی درون خویش به میدان بازی کودکان حمله کرده اند و مثل کودکان با تاب و سرسره ور می روند. ادای بازی و شادی در آوردن برای آنان که دیگر شاد نیستند، مسخره کردن خودشان و بچه ها ست.
پشت درختان وُ در پناهِ پرچین ها دو کس، از ترسِ با هم بودن در روشنایی، در تاریکی در هم فرورفته اند و تکان می خوردند. دیگر کوه ها و درختان سیاه شده اند؛ نوری که هیچگاه نبوده انگار، اکنون واقعا دیگر نیست. سه کاج کنار هم به هیولاهایی شبیه شده اند که ایستاده اند و پرچین ها برابرشان زانو زده اند و التماس می کنند.
… و سکوت! رهگذرانی که دیگر نه در پارک هستند و نه در راه های گذر.
به زیر چند کاج که دیگر نه درخت اند و نه هیولا وُ فقط سیاه اند و سیاه، جای خوابش را پهن کرده است و لَم داده روی آن. وقتی مرا می بیند، خیره با دو چشم سفیدش به من نگاه می کند و من به او نگاه می کنم. دقایقی بعد از کوله اش رادیویی بیرون می آورد و جای باتری را باز می کند و باز به من نگاه می کند. پیش می روم، کارتن هایی که زیر جایش انداخته دیده می شوند، سهم او از زمین های شهر همین کارتن هاست. روی کارتن ها چند لایی پتو انداخته است یا تشکی که دیگر تشک نیست، چرک و سیاه و شُل، مثلِ شب به روی شهر. دست دراز می کنم و چهار باتری قلمی که برایش خریده ام را به او می دهم. از دستم قاپ می زند انگار فکر می کند که پشیمان خواهم شد و آنها را به او نمی دهم. درگیر کندن نایلون باتری می شود و من سرگرم نگاه به او. سر وُ صورتی پر از مو، بسان درختانی خودرو که سالها در جایی مانده باشند بی هرس. یقه ی پیراهنی که به تن دارد، درونِ پیراهن فرو رفته است. چند و چندین پیراهن و لباس پوشیده روی هم، همگی کثیف و پوسیده است. سن و سالی از او گذشته، می توان گفت پیر است. باتری را درون رادیو انداخته است و روشن اش کرده وُ صدایی از آن برخاسته است. مجری رادیو پشت هم حرف می زند، آدم هایی که مغزشان خالی و دهان شان پر است. مجری مدام حرف می زند… .
به یکباره فریاد کشیدم: امیدوارم خانه ای برایت پیدا شود!
گفت: نمی خواهم! همینجا خوب است.
سیاهی، زندگی مرد را روشن کرده بود و باز سکوت … .
آرام آرام دور شدم؛
از مرد، تنها صدای رادیو و لامپی که از بالا روی او می تابید ماند.
سگ ها، این پویندگان پارک های خالی در شب ها، همان حوالی پرسه می زنند.
من همچنان پیش می روم تا از پارک بیرون بروم؛ صدا دیگر شنیده نمی شود و نور لامپ بالای سر مرد به نقطه ای نورانی تبدیل شده بود. کشور شب، به روی همه ی شهر خود را پهن کرده بود و خود را گسترش می داد.
درون شب قدم می زنم و به چگونگی شب وُ شهر فکر می کنم و مرد همانجا ماند، در یک قدمیِ کوه ها، درختان، پرچین ها و سگ ها. در یک قدمی شهر، درون شب. تنها!

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.