ملک مقرب؛ داستان کوتاهی از جان آپدایک
عقیق رنگارنگ و سرو شکافته و ظروف مفرغین فرو شده در آب ساکن: این چیزها را عرضه میکنم. سنگ سماک، چوب ساج، یاسمن، و مر: این هدایا را میآورم. درخشندگیی صندلهایم از غبار میخکها تیره میشود. بالهایم با نوشابهای که عمر را جاودان میکند موم اندود شده است. چشمهایم الماسهاییست که در تراشهای آن طلای قرمز منعکس است. صورتم نقابی از عاج است: دوستم بدار. به عهدهایم گوش کن:
آب سرد از طرحهای پیچ در پیچ حکاکی شدهی ظروف مفرغین خواهد چکید. گلدانهای لبه پهن سنگین در سردابهای معطر عرق خواهد کرد. در جزیرههای من باغهای میوه هرگز از بارآوری خسته نیست. حتی برگها خوراکیست. انبوه شاخهها هرگز جادهها را تنگ نمیکند. تاکهای انگور بینیاز از مراقبت خواهد رویید. حتی دانههای توتها هستههای شیرینیست. چرا لبخند میزنی؟ هرگز گرسنه نبودهای؟
ساختمان آلاچیقها بینقص خواهد بود. در جایی که ارکان اصلی به هم متصل شده است، شمشیر آرامترین نجواها محلی برای نوکش نخواهد یافت. در جایی که تیرها باریک شده، هر ضربهی سطح مبسطوی یکنواخت است. در جایی که چوب نیازمند محکم نگاه داشته شدن بوده، میخایی با رگههای مخالف فرو شده است. سقفها، به خاطر خنک نگاه داشتن، بلند است، و توفالهای فاصلهدار با اولین نفس مه ممهور میشود. هرچند پنجرهها باز است، پیشامدگیی لبهی بامها چنان عریض است که از باران جز عطرش هیچ به درون اتاقها نمیآید. آتش در جام صخرهی سیاه است و در آغوش نرم خاکستر نگاهداری میشود. هرگز بیپناهگاه نماندهای؟
پس، زندگیی تو در کجا دست خورده است؟ لذات من به همانگونه که جاودانیست ویژه است. لبههای برش شدهی یک بند کاغذ فشردهی تازه، برنگ خامه، شق، پارچهای و پربها. کک و مکهای پلکهای بستهی زنی مراقب در اولین شرمندگیی سفید صبح. توپی که در گلوی عریض سبز اولینشان در Cape Ann به خوبی کوچک میشود. چیزی عالی، یک خورشید آب نباتی کوبنده بر جایگاه تماشاچیان. بازار مکاره در گداخانهی ناپدید شده. بازوان سفید دختران در رقص، تافته، بازوان سفید بنفش در فرورفتگیها موسیقی جذبههای آن مچهای سفید را ستایش کن بازوان سفید را و کاغذهای سفید پیراسته را ستایش کن اثبات اقلیدسیی قضیهی فیثاغورث زیباییی تنگ کنندهی آن نمایش قوس و قزحیی پشیزی یافت شده در ریگهای نمک. تلؤلوی ذرهبینی در مرکب حروف کلمههایی که از آن خود توست.
لحظه هایی معین، بیاد آمده یا خیالی، از بچگی. ورق بازیی سه نفره در زیر تابش قهوهایی حباب رنگین شیشهای چراغ، پدر و مادرت که دور از خداشناسیشان در سکوت آرزومند برد تو هستند. اتاق Brancusi، ساکت. «درختهای کاج و صخرهها» اثر سزان؛ و «تورباف» در Louvre که بزحمت بزرگتر از دست باز کردهی توست.
پرتوهایی چنین ضعیف را تا حد رودخانهها عریض خواهم کرد؛ هیچ چیز از دست نخواهد رفت، نه (حتی) کمترین ذرهی غبار به یاد آمده، و تکثیر هزاران هزار برابر خواهد بود؛ دوستم بدار. در آغوشم بگیر؛ بیا، کنارم را لمس کن، جایی که از آن عسل جاریست. نترس. چرا باید عهدهای من به عبث باشد؟ یشم سبز و دارچین: آیا وجود چنین چیزهایی را انکار میکنی؟ چرا رو میگردانی؟ آیا ترانهی من جویباری از بلسان نیست؟ بازوانم انباشته از سیبها و کتابهای عتیق است؛ آسیبی در من نیست؛ نه. ستایشم کن. ستایش تو از من ستایش خود توست؛ صبر کن. گوش کن. از نو آغاز میکنم.
نویسنده: جان آپدایک
مترجم: برگردان احسان مژده
* “Archangel” (از کتاب “Pigeon Feathers and Other Storles”)
منبع: جن و پری