داستان کوتاه گره ام را باز نکن اثر محمد لـله گانی

داشت با نگاه سبزش یه لقمه چربم می‌کرد، اینکه بگم به چشم خریداری. نه، اما زیر سایه درخت‌بید وایستاده بودو منو به چشم طعمه می‌بلعید، تنها چیزی که توی صورتش تونستم بخونم تردید بود. بالاخره با خودش به توافق رسید ومثل عقاب به طرفم اومد، چادرشو دور کمرش پیچیده و قدش جوری بود که اگر کنار من می‌گذاشتیش زیاد احساس کوتاهی نمی‌کرد، گفت :« جوون تنها نشستی، فالتو بگیرم؟» انگار صورتشو با تینر شسته بودند و تنهاکاری که تونسته بکنه این بوده که چشماشو ببنده،رنگ به رو نداشت،متعجب گفتم:« فال؟! راست می‌گی یا…»
حرفم تموم نشده بود که کنارم نشست روی نیمکت و اسمم رو پرسید
گفتم:« چقد می‌گیری ؟»
نیم نگاهی به زمین انداخت و گفت:« ارزون، دوتومن»
– اگه الکی می‌گی تا همینجوری دو…
– نه په الکی، تقدیرتو می‌گم
اسمم رو گفتم و بلافاصله چشماش که انگار زیرشون با سوزن توپ باد شده بود رو به پیشونیم گره زد و گفت :« چشت پاکه دلت پاک تر، سختی می‌کشی ولی منت نه، ستارت بلنده عمرت دراز » صداشو عوض کرد و ادامه داد:«آآآآآآآآآ‌ی چه زنه خوبی تو اقبالته »
پرسیدم:«- اینارو از کجا می‌گی؟»
– تو پیشونیت نوشته برادر
به خط‌های آخره دفتر رسید
– یه گره تو زندگیت می‌بینم
به حرف آخرش محل نذاشتم و متوجه شدم چشماشو کرده تو جیبم و داره پولا مو می‌شماره، پس تنها داراییم که یه ده هزارتومنی بود رو بهش دادم و جای کله ملقه شپش‌ها رو باز کردم، چادرشو کنار زد و پولو توکیسه‌ای که زیر بغلش دوخته شده بود انداخت و همونطوری که سرش توی کیسه بود گفت:« گرتم باز کنم؟»
– نه، بسه ته
انگار ته دلشم راضی نبود اما بقیه پولمو داد،خواستم بلند شم که گفت:«قربون قدو بالات، با این گره که جایی نمی‌شه رفت »
و پولارو قاپید و تا اومدم بجنبم مچالشون کرد و دوباره گذاشت کف دستم و خواست شصتمو باز کنم، سرمو تکون دادم و گفتم:« دست از سرم بردار،پول ندارم »
– پول فدای سرت،اصلا مال خودت،
ناچار شصت مبارکو گذاشتم در اختیار خانم، که یه نخه قرمز و سیاه از توی آستینش در آورد و گره‌ای که تو عمرم ندیده بودم دور انگشتم زد و گفت:« خدایا به حق ابوالفضل هرچی این جوون می‌خواد بش بده، بعد نخو در آوردوکف دستش گذاشت و خواست پولا رو برداره که دستمو دزدیدم،گفت:« بابا مال خودته» و همشونو برداشت و خواست حرفاشو تکرار کنم
-خدایا به حق امیران و شهیدان،،عطا کن نعمت بی پایان،خدایا سلامتیه که مهمه این پولا برام ارزشی نداره،
– بده من ببینم، خیلیم ارزش داره
با لحن مادرانه گفت: «برادر این پول مال تو نیست» با خشم تو صورتش نگاه کردم، ادامه داد « مال منم نیست، صاحب داره خودش برکت می‌ده.» و دو باره خواست تکرار کنم
– خدایا مال دنیا بی ارزشه،برای شادیم،این پول ناقابل غیب بشه.
– چی چیو غیب بشه.
عامرانه گفت:« چقد جوش مال دنیا می‌زنی نگران نباش مال خودته»
تنها راه خلاص شدن تکرار حرفاش بود پس این کاروکردم و بعد مشتش که گوشه پولا از اون زده بود بیرونو باز کرد و گره رو برداشت و گفت:« اگه باز بشه به مراد دلت می‌رسی » وتکونی به نخ داد و بیحوصله گفت :« آخه چرا شک میاری، دلتو صاف کن» گره باز نشده بود،پس دوباره اونو تو‌ی دستش گذاشت وپولهارو بیشتر مچاله کرد و بعد دو نفری برای رضای خدا و رهایی من از این گره دعا کردیم که پولها غیب بشن و شر بکنه،و برای بار دوم مشتشو باز کرد و با خنده گفت :« ااا غیب شد» روی پیشونیم عرق سرد نشست، ترسیدم، بلند شدم و موبیالمو در آوردم و با لحن تهدید آمیز گفتم:« میدی یا نه» اونم که انگار نه انگار،با آرامش نخو جلوم گرفت و گفت :« ببین گرت باز شدا» سعی می‌کرد به صداش هیجان بده و هنوز توی صورتش می‌شد لبخند دید، دستی که موبایلم توش بودو تکو ن دادم و گفتم:« بازبون خوش بده »
– مرد گنده واسه چهار تومن چه حرصی می‌خوره
توی چشمانم اشک جمع شده بود
– چیه مامانتو می‌خوایید
پول برام مهم تر از این بود که بخوام غرورمو از زیر پاش بردارم، گوشیو بی هدف گذاشتم در گوشم، که با جیغ گفت:« اووووو نگاش کن با اون چشمای سفیدش خجالتم نمی‌کشه افتاده دنبال زن مردم »
حصابی حرصی شده بودم داد زدم « انتر، آخه سگ به تو نگاه می‌کنه »
و این حرف که چیزی از ورد‌های او کم نداشت باعث شد پولهارو روی زمین پرت کنه و با گفتن :« حرومت باشه» بره، منم بی معطلی پولهای مچاله رو از روی سنگ فرش بر داشتم وبدن لرزونممو به طرف خونه حرکت دادم، و ثانیه‌ای چند بار داخل جیبم دست می‌کردم و مطمئن می‌شدم که پولها غیب نشده باشن.

منبع: روزنامه ابتکار

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.