داستان کوتاه «علامت مشخصه» نوشتۀ فریبا باکری
هر کسی یک خصوصیت ظاهری دارد که منحصر به خودش است؛ چال روی گونه، بینی بزرگ، سر طاس.. علامت مشخصهی من از وقتی که یادم میآید، خال روی دماغم به اندازهی فضلهی کبوتر بود.
پدرم مرتب برام شعر “ فلفل هندو سیاه و خال مه رویان سیاه/ هر دو جان سوزند این کجا و آن کجا “ را میخواند و من هم تا سالها دلم خوش بود که این خال، مظهر زیبایی و لطافت زنانه است. اولین بار کلاس چهارم دبستان بودم که در این باور شکاف ایجاد شد. رفته بودم خانهی دوستم فرشته که ازش کتاب قرض بگیرم. خواهر کوچکش آمد دم در.به محض دیدن من با صدای بلند فرشته را صدا زد و گفت : “بیا دختر خالو اومده باهات کار داره!»
آن روز را با خنده و شوخی پشت سر گذاشتم، تا مدتی بعد که به مدرسهی راهنمایی میرفتم. یک بار سر صف، شیطنت کردم. مبصر صف اسمم را توی برگه نوشت: دختر خالدار کلاس اول«الف».
آن وقتها کارتون ۱۰۱ سگ خالدار تازه آمده بود. تا سوم راهنمایی توی مدرسه همگی به اتفاق دختر خالدار صدایم میکردند. با هر بدبختی دوران راهنمایی را تحمل کردم و وارد دبیرستان شدم. ابعاد خال هم مرتب بزرگ و بزرگتر میشد. کم کم رنگش هم به رنگ قهوهای پر رنگ تغییر کرده و به طرز عجیبی به اجرام داخل بینی شبیه شده بود.
هر جا که میرفتم حتما یه نفر دستمالی به طرفم میگرفت تا روی بینی ام را تمیز کنم و من با کلی خجالت توضیح میدادم که این یک خال مادر زادی است. در یک مجلهی علمی دیده بودم که نباید خالها رو دستکاری کرد، من هم از جراحی منصرف شده بودم. دبیرستان را بدین منوال به پایان رساندم. تازه دیپلمم رو گرفته و منتظر نتیجهی کنکور بودم که یکی از آشناها به قول خودش یه خواستگار توپ به من معرفی کرد. طفلک راست میگفت وقتی دیدم اش، مثل توپ گرد و قلمبه بود. قرار شد چند بار با هم بیرون برویم تا اگر همدیگر رر پسندیدیم، قرار خواستگاری رسمی بگذاریم. من مدام نگران خال روی دماغم بودم. با هر ترفندی، سعی کردم آن را زیر کلی پودر و کرم مخفی کنم، ولی نشد. لاکردار مثل یه سردار فاتح از زیر کرم سرش را بالا میآورد و انگار بهم نیشخند میزد. اولین قرارمان را در یک کافی شاپ گذاشتیم. هر آن منتظر بودم دستمالی بهم تعارف کند تا روی دماغم را پاک کنم ولی او انگار نه انگار که اصلاً خال روی صورتم را میدید. در قرارهای بعدی هم هیچ اشارهای به خال روی دماغم نکرد. خلاصه آنقدر ازش خوشم آمده بود که دردلم میگفتم شوهر اول و آخرم خودش است.
بالاخره قرار خواستگاری را گذاشتیم. در شب خواستگاری یک سینی چای خوش رنگ و تازه دم ریختم و آوردم تو سالن. داشتم فکر میکردم اول باید به کی تعارف کنم که یک دفعه خواهر زادهی چهار سالهی داماد با صدای بلند گفت : “راست میگفتی دایی جون! شبیه پی پی کفتره! “مجلس به هم ریخت. سینی چای را روی میز گذاشتم و گریه کنان به اتاقم رفتم. آنها هم با خجالت خداحافظی کردند و رفتند. بعدها به گوشم رسید که آقا داماد تحت فشار خانواده اش به خواستگاری آمده بود.
از فردای آن روز تصمیم به از بین بردن آن خال لعنتی گرفتم. دیگر اصلاً به خطرات احتمالی هم فکر نمیکردم. مردن بهتر از آن حالی بود که در شب خواستگاری پیدا کرده بودم. خلاصه با کلی تحقیق یک جراح مطمئن پیدا کردم و طی یه عمل سرپایی اون خال کذایی رو از روی دماغم برداشتم. الان به جای اون خال بزرگ یه حفره بزرگ روی دماغم دارم و علامت مشخصهی من شده چالهی روی دماغ. نمیدانم از دید دیگران کدامش بدتر است. من که راضی ام!
منبع: روزنامه ابتکار