اسیر سایهها، داستان کوتاهی از فریبا باکری
دم خونهی مامان و بابا همیشه شلوغ بود. برای همین نرسیده به خونه پارک کردم و پیاده به طرف اونجا راه افتادم. هوا تقریباً تاریک شده بود و منم خیلی خسته بودم. مامان و بابام خونه خواهرم یاسی بودند و قرصاشونو خونه جا گذاشته بودند. هنوز پامو از شرکت بیرون نگذاشته بودم که یاسی زنگ زد و ازم خواست برم خونه مامان و بابا و قرصها رو براشون ببرم. من و یاسی توی یه مجتمع زندگی میکردیم. اگه خوردن قرصهای قلب مامان اون قدر مهم نبود امکان نداشت قبول کنم توی این ترافیک بیام اینجا.کلید یدکی خونهی مامان و بابا رو همیشه توی کیفم داشتم. کلید رو در آوردم و توی قفل درحیاط چرخوندم. قفل تقهای کرد و در باز شد. وارد حیاط شدم. همه جا تاریک بود و سایه درختها روی زمین اشکال وهم آوری درست کرده بودند. سایهی درختان یکی از کابوسهای بچگی من بود. اون وقتها پنجره اتاقم رو به حیاط بود و رقص سایهها روی دیوار اتاقم همیشه، خواب رو از چشمانم میگرفت. این جور مواقع امن ترین جا برای فرار از سایهها آغوش گرم مادر بزرگم بود… کلید برق توی حیاط رو زدم، از روشنایی خبری نشد. به اطراف نگاه کردم؛ همه همسایهها برق داشتند. دستگیره در رو چرخاندم و وارد خونه شدم. پردهها همه کشیده شده بودند و اصلاً توی خونه رو نمیشد دید. موبایلم رو در آوردم و از روشنایی اون استفاده کردم تا به چیزی برخورد نکنم. سایهی خودم روی دیوار منو میترسوند. ناگهان نگاه خیرهی کسی رو روبه روم حس کردم، جیغ بلندی کشیدم و موبایل از دستم به زمین پرت شد. با وحشت خم شدم و موبایلم رو از زمین برداشتم؛ ولی باتری اون بیرون پریده بود. کورمال کورمال با دست به دنبالش گشتم، در همین لحظه تصویر خودم را در آینه دیدم. کمی آرام شدم و فهمیدم از تصویر خودم ترسیده بودم. آرام آرام به طرف آشپزخانه حرکت کردم. قرصهای مامان و بابا همیشه یه گوشه روی کابینت بود. همین که پا توی آشپزخانه گذاشتم صدای، پچ پچی از توی هال شنیدم. این دیگه مثه تصویر توی آینه مجازی نبود. تو صحنه حوادث روزنامه موارد زیادی از دزدیهای منازل خونده بودم. قلبم اوننقدر تند میزد که حس کردم الان از توی قفسهی سینهام بیرون میزند. پاهام بی حس شده بودند. دوباره صدای پچ پچ و بعد صدای قدم هایی را شنیدم. دستم رو کشیدم رو سطح کانتر تا کارد آشپزخانه رو پیدا کنم. مامان اونو گوشهی سمت راست کانتر، بغل ظرفشوئی میذاشت. دستم به سردی فلز خورد و برای اولین بار از نظم وسواس گونهی مادرم خوشحال شدم. کارد به دست و با قدمهای لرزان وارد هال شدم. داخل هال توی تاریکی حس کردم عدهی زیادی ایستاده و به من خیره شده اند. کارد رو به طرف اونا گرفتم و داد زدم: “برید بیرون، من پلیس خبر کردم!” یه دفعه هال با نور خیره کنندهای روشن شد و جمعیت زیادی رو دیدم که فریاد میزدند : “تولدت مبارک!” لبخندی از سر رضایت زدم و کارد رو گذاشتم روی میز. توی جمعیت دنبال یاسی میگشتم ولی حتی یه آشنا هم توی اون همه آدم نبود. بیشتر فکر کردم. یادم اومد تولدم ۶ ماه پیش بود. با وحشت به اون آدمای غریبه خیره شدم. داشتند به طرف من میاومدند…
منبع: روزنامه ابتکار