داستان کوتاه اینجا چراغی روشن است از علی زوار کعبه
مرد عادت دارد، بعد از شام، برود توی بالکن خانهاش و بنشیند.
روبهروی بالکن خانهی مرد، پنجرهی اتاقی که پردههای قرمزی دارد با چراغی روشن میشود. باقی چیزی که میبیند، دیوارهای بلند سیمانی و پنجرههای تاریکاست.
مرد، عادت دارد زلبزند به روبهرو، سهنخ سهمیهی روزانهی سیگارش را بکشد و بخوابد.
یکشب آن چراغ روشننمیشود: مرد مینشیند، به ساعتاش نگاهمیکند و یک نخ سیگار میکشد. به ساعتاش نگاهمیکند و دو نخ سیگار میکشد. بلند میشود، به ساعتاش نگاهمیکند و سه نخ سیگار میکشد. به ساعتاش نگاهمیکند و چهار نخ سیگار میکشد. سرش را به نردههای بالکن میچسباند، به ساعتاش نگاهمیکند و توی پاکت هیچ سیگاری نماندهاست.
شب بعد هم همینطور میشود.
و شبهای بعد هم، مرد تا صبح مینشیند و سیگار میکشد.
اما چراغ روشن نمیشود.
بعد، مرد هر روز با تاخیر سر کار حاضرمیشود. برای تاخیرهای زیاد، عذرش را میخواهند.
موعد پرداخت قسطها میشود و مرد که بیکار شده، چکهایش برگشت میخورند.
زرد و نحیف میافتد گوشهی خانه و طلبکارها وسایل را میبَرَند.
مرد، دو تا سه پاکت سیگار بیکیفیت میکشد. نفس تنگی میگیرد و شانس میآورد که آمبولانس سر وقتمیرسد.
توی بیمارستان چند عمل سخت ریهمیکند. دو ماه توی کما میماند و نیمی از ریهی چپاش را برمیدارند.
بعد به هوش میآید.
میدهد در بالکن را قفلبزنند.
سیگار را ترکمیکند.
هر روز دو ساعتی را به ورزش میگذراند.
آبی زیر پوستاش میرود.
با زنی آشنا میشود که طب سوزنی میداند.
ازدواجمیکند.
بچهدار میشود و وقتی مقابل آینه میایستد، میگوید:«فقط منم که از پساش براومدم» و میدهد یک نویسندهی واقعگرا، رمز موفقیتاش را بنویسد.
کتاب، اسم در میکند و از مرد دعوتمیکنند تا جلسات موفقیت بگذارد و مشاوره بدهد.
بعد یک شب، عرقکرده از خواب میپرد. زناش کنار او آرام خوابیدهاست. میرود به آشپزخانه و چند لیوان آب یخ میخورد. دست و رو میشورد، نفسهای عمیق میکشد و راه میرود. چند ساعتی مثل شبح، توی تاریکی راه میرود و با خودش پچپچمیکند. آخر سر انگار با کسی حرفمیزند، بلند میگوید:«نمیتونم، میفهمی؟» و قفل در بالکن را میشکند.
چراغ، روشن شدهاست.
مرد میخندد؛ درست مثل دیوانهها. بلند و تا خود صبح.
منبع: روزنامه ابتکار