داستان کوتاه آرزو نوشته فریبا باکری

آرزو غرق بود، در افکار دور و درازش. ایستاده بود، در کنار خیابان و در جوار عابرانش. خیره بود، به آدمها، به ماشینها، به آمد و شد هر دوی آنها، مردم بسرعت می آمدند و شتابزده می رفتند. انگار همگی عجله داشتند. ناخودآگاه یاد مورچه هایی افتاد که در دوران کودکی ساعتها به تماشای رفت و آمد و دانه بردنشان می نشست. چشمانش را به آدمها دوخت. گویی همه صورتک های سنگی به چهره داشتند. صورت هایی بی حالت و خسته که فقط می دویدند. گهگداری به این فکر می افتاد که کاش از ایران نرفته بود. رفته بود ولی تمام فکرش اینجا بود. پدر، مادر فامیل، دوستان، دلش تنگ بود. حتی گاهی دلش سراغ خیابان های شلوغ و دستفروش هایی که راه را بند می آوردند، را از او می گرفت. دوباره آمده بود تجدید خاطره کند. هر وقت به ایران می آمد مدتها پیاده خیابان گردی می کرد. با عشق و لذت به مردم نگاه می کرد. اما این بار حس دیگری داشت. حس غریبی که با عشق همراه بود. عشقی آمیخته به ترس که گاه آتش به جانش می زد و گاه به خنکای نسیم صبحگاهی روحش را جلا می داد. انگار این بار می خواست خیابانها را به کس دیگری نشان بدهد و دلتنگی هایش را با او شریک شود، به کسی که به جانش وصل بود. از یاد آوری این حس جدید، غرق در شادی شد. صدای ترمز ماشین اورا از افکارش جدا کرد. خم شد و گفت: «اکباتان»
صدای بفرمایید راننده در گوشش نشست. بلافاصله سوار ماشین شد. کمی جلوتر خانمی منتظر ایستاده بود. ماشین ایستاد و آرزو خودش را کنار کشید تا آن خانم هم سوار شود و دوباره غرق در افکارش شد. چشمانش را بست و فکر کرد مادر چای درست کرده و پدر دارد روزنامه می خواند. چقدر دلش می خواست زودتر به خانه می رسید. در همین لحظه چیزی دستانش را محکم فشرد بعد احساس خفگی به او دست داد. با بهت و ناباوری به اطرافش چشم انداخت. خانم بغل دستی اش را دید که محکم گلویش را می فشرد و مرد کنار راننده هم با یک دست دستانش را گرفته و چاقویی بدست دیگرش دارد. جوی خون در صورتش جاری شد. چنین چیز هایی را در صفحات حوادث کم نخوانده بود ولی هم اکنون برایش غیر قابل باور بود. به التماس افتاد. می دانست به خاطر خودش التماس نمی کند، به خاطر او بود، او که به جانش بند بود. دست از التماس بر نمی داشت تا رهایش کنند. زمان گویی متوقف شده بود. سر تا پایش خیس عرق و تمام وجودش به لرزه در آمده بود. سر آخر ماشین گوشه ای ایستاد. حلقه و ساعت طلای قدیمی مادر بزرگش را از دستش در آورده و موبایل و کیف پولش را هم گرفتند و از ماشین به بیرون پرتش کردند،ولی همه اینها برایش بی اهمیت بودند. فقط او را می خواست. همه چیزش را می داد تا او را از دست ندهد. آنها به سرعت دور شدند، طوریکه حتی فرصت نکرد شماره را بردارد. هراسان گوشه ی خیابان افتاده بود و دعا می کرد او را نگرفته باشند. به زحمت از جای برخاست و با وحشت به حوضچه خون روی زمین خیره ماند و باری دیگر همانجا نشست. گویی غم های دنیا در دلش سنگینی می کنند. آن دزدان اکنون دیگر با ارزش ترین دارایی زندگیش را به باد داده بودند. فرزندی را که هنوز نامی برایش انتخاب نکرده بود.

منبع: روزنامه ابتکار ۵ شهریور ۱۳۹۴

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.