تاول؛ داستان کوتاهی از مرجان صادقی

نور از پنجره دُورآهنی زنگ زده آشپزخانه می تابید تو، روی موزاییک های یکی در میان سبز و سفید با لکه های ناجور روغن ماشین.غفور دراز به دراز خوابیده بود و از پشت عینک چرک دسته فلزی اش که داده بود برایش لحیم کاری کرده بودند زنش را می پائیدکه داشت محتویات دیگچه محقر روی اجاق را می چشید و قوره های دان شده را خالی می کرد.بوی خوشایندی به مشامش می خورد، دست هایش دو طرفش دراز بود و کفشان گود شده بودند یا خودش اینطور فکر می کرد و توی گودی شان یکجور پماد سوختگی، ضماد گیاهی روغن استوخودوس قاطی عسل چهل گیاه که فاطمه بیگم داده بود مالیده بودند. لب های زنش کیپ بود و شکمش مثل تاول های حباب مانند گرد توپُر و درحال انفجاری کف دستش،بالا آمده بود.سرش را چرخاند و کتانی های نزارش را که پائین چین پرده افتاده بودند نگاه کرد،بچه شان تو نور چمبک زده بود و با یکی از قوطی های کنسرو خالی که پت و پهن تر بود و سبیل و یک جفت چشم ریز داشت ور میرفت.زنش رو قوطی ها نقاشی می کرد،برایشان لباس هم می دوخت، دامن چین دار برای قوطی گلابی،کلاه قایقی سه گوش برای قوطی ماهیِ تن که بچه شان گفته بود “این منم” و قوطی هلو با سبیل درشت تابدار کنفی و عینک ضخیم و چشمانی که اندازه مقعد مرغ ریز دیده می شدند از پشتش. مرد کلّه اش راچرخاند و لب های نازکش را با زبان تر کرد:
-خدا مزدمو گذاشت کف دستم
کله گرد زنش با موهای بدرنگ تو هم گوریده تکان نخورد،همان جوری بی حرکت ماند.غفور دستهایش را برد بالا جلوی چشمهایش و به سوختگی و تاول ها نگاهی انداخت و دوباره آوردشان پائین.تو خاطرش دانه های بلند و قد کشیده برنج تو دیگ غُل می خوردند،بالا و پائین می پریدند وصدای تار و کمانچه و خنده های ریز نقش می بست،تو خاطرش مثل همیشه تیزوبز درِ دیگ را بلند کرده بود و بخار مثل مارِ چمبره زده، دورِ دستهایش نچرخیده بود و جانش را نسوزانده بود و گوشه خانه نینداخته بودَش.
زنش سر سنگینش را چرخاند سمت بچه شان و به گوش های بلبلی اش نگاه کرد.دستش را از رو شکمش پائین انداخت و گفت:
-اگه به آقا بگی شاید…
مرد منتظر ماند تا ادامه حرف را از تو چشم های ترسیده زنش بیرون بکشد،به نظرش رسید دندان هایش کلید شده و غب غب پف کرده اش دارد میترکد.
-بگم از خونت دزدی کردم؟ ها؟
دزدی یک شقه گوشت وقتی گوسفند پروار را زده بودند زمین و شیرینی های تُک زده نصفه نیمه که رو بعضی شان ماتیک زن های ترکه ای زیبا جامانده بود و ته نوشابه هایی که گازشان رفته بود.
زن از جلوی گنجه ظرف های مهمانی شان جم نخورد،پیراهن اپل دار چین چینی اش از رو شکم برآمده اش بالا رفته بود.گوش هاش از زیرزمین کم نور گاراژ مانندی که تویش بودند فقط صدای تلق تلق قوطی ها را می شنید و غل غل مطبوع خورشتی که سرصبر بار گذاشته بود،نه صدای خفه غفور را که مثل فتیله چراغ زنبوری مهمانی آقا موقع شعر خوانی داده بود بالا:
-مقر بیام، پرتم میکنه بیرون
آقا سفارش داده بود چراغ زنبوری را برایش از منوچهری بخرد،همان وقت بود که برای زنش و بچه شان پیتزا با سس خردل هم خریده بود.آقا وقت شعرخوانی دستور می داد لوستر۲۱شاخه برنز را خاموش کند و فتیله چراغ زنبوری دم دستش را بکشد بالا.
زن به هیکل لاغری که ناخوش و ویران رو زمین مچاله شده بود نگاه انداخت و پس کلّه پسرش را کاوید،پسرش داشت لگوهای آبی را از زرد سوا می کرد و تو قوطی هلو می ریخت.بعد دوباره سرش را کج کرد انگشت میانی و اشاره اش را مثل قلابی تو دهانه لیوان شیشه اُپال جهیزیه اش گیر انداخت و کشیدشان بیرون.غفور به پرده توری یا جایی پشت آن زل زده بود،به آقا گفته بود به محض ترکیدن تاول ها برمی گردد سر کارش و وقتی آقا گفته بود از ته دیگ مانده و سالاد ببرد برای زن و بچه اش دل دل کرده بود که همه چیز را،شقه گوشتی که تو آشپزخانه زیر جعبه های میوه خالی قایم کرده بود و برنج دست نخورده تهِ دیگ را بگوید،بگوید که به وقتش همه را گذاشت ترک موتورش و خوش خوشان گاز داده، امّا به جاش زل زده بود به کله طاس پر لک و پیسَش و به انگشتان کوتاهش که موهای سفید سینه شل و وارفته اش را می خاراند،بعد چشم انداخته بود به تاسی که رو تخته نرد می چرخید،آقا را زیرجلکی نگاه کرده بود که به نچی که هم پالگی اش پرانده بود محل نمی داد و مهره ها را حرکت می داد آنوقت غفور سر خم کرده بود و راهش را کشیده بود.غفور به سختی رو پا بلند شد،چشمش رو دیگچه ای که زیر آفتاب رو به زوال می جوشید ثابت بود و نفس متلاطمش آرام نمی گرفت. وقتی به دیگچه رسیدمزه نان بیات و نم کشیده زیر زبانش بود.زن و بچه اش تو غبار لرزانی که از پنجره می تابید تو محو شده بودند.گیج و حیران بهشان زل زد و بعد به تندی به سمت اجاق گاز خیز برداشت،کهنه پاره پوره در هم دوخته دورِ دیگچه را سفت گرفت و بلند کرد،تاول های درشت کف دستان گودش یکباره دهان باز کردند.زن چشمان از حدقه درآمده اش را دوخت به دیگچه تو دستان غفور،پسرشان را که رو پنجه بلند شده بود و گوش بل بلی اش را چسبانده بود به شکمش کنار زد،جیغ خفه ای کشید و خودش را رساند به غفور،کف دستهایش را که به شکل کاسه بدشکل گودی شده بودند،گرفت تو لگن جرم گرفته ظرفشویی زیر دیگچه ای که غفور کج کرده بود و به رقص نور که اشکهایش هزارشاخه می کرد و رو قوره های وارفته و چنجه های شناور گوشت می پاشید با درد و نفرتی بازگشت ناپذیر زل زد.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.