داستان کوتاه اسب چوبی نوشته صادق چوبک

سرشب بود که یک اسبِ چوبی برای پسرک عیدی آورده بودند و او آنقدر باش ور رفته بود وتو پّره های دماغش و چشمانِ گل و گشادِ وق زده اش انگشت تپانده بود تا آخرش خوابش برد ومثل یک تکه سنگ رو دیوان پهلو مادرش افتاد.

اسبک رو چهار تا چرخ سیاهِ کلفت که با رنگ سیاه رزین نما شده بود، با دهنه ورنی سیاه، و زینِ ماهوت سرخ رو کف اتاق ایستاده بود. رنگش حنائی مرده ای بود که دانه های خاک ریزه مثل سنباده از زیر رنگ بیرون زده بود. پوزه اش تو صورت پسرکِ خفته بود و تو چهره او سرک می کشید.

پسرک هنوز دست هایش دور گردن آن بود. اسبک گنده بود. از پسرک گنده تر بود و پسرک میتوانست سوارش بشود نفسشان تو نفس هم بود و لُپ های پسرک از نفس پرباد می شد و لب هایش می شکافت و نفس گرمش تو صورت اسب ول می شد.

زن رو یک دیوان، برابر بخاری آجر دود زده سوت و کوری که توده ای خاکستر پّف کرده کاغذ و مقوّا و جعبه شیرینی سوخته توش ولو بود نشسته بود وحال ندار و برزخ به آنها خیره نگاه میکرد. اتاق لخت و عور بود. جز همین، یک دیوان کهنه چرم قهوه ای و دوتا چمدانِ روه گرفته که بغل هم نشسته و منتظر سفر بودند، چیز دیگری توش نبود. یک لامِ برهنه گرد گرفتهِ روشن هم از سقف آویزان بود و نور وقیح زننده اش را تو اتاق ول داده بود. مثل اینکه تازه اسباب کشی کرده باشند، یک انگشت گرد وخاک رو موزائیک نشسته بود و خراشِ جا پاها و چیزهائی که رو کف اتاق کشیده شده بود، گرد و خاک کف اتاق را منقش ساخته بود و موزائیک های سرخگون را نمایان ساخته بود.

زن گرد آلود وغبار گرفته بود. مثل عروسکی بود. که گردگیری لازم داشت. موی سرش رنگ موی موش بود. موهای سرش خار بود. رختهاش ولنگار بود. اشک، گرد و خاک و پودرِ روی گونه هایش را شسته بود و دو جوی خشکیده رو چهره اش نشست کرده بود. دوتا چشم برنگ ُکجی از زیر ابروانِ بورِ نازکش خیره و وامانده، رو خاکسترها مانده بود.

حالا دیگر گریه هم نمیکرد. توی سرش میگذشت: « چه شوم بود آن شبی که در «مون مارتر» به این جانور قول دادم زنش بشوم و خودم را زیر این آسمان بیگانه کشاندم. همه چیز از دستم رفت. اسمم، مذهبم، عشقم و آرزوهایم همه نابود شد. کی میدانستم اینطور میشود؟ همه اش برای خاطر این بچه بود. چه اشتباهی کردم. هرجای دیگر دنیا بودم از هرکسی ممکن بود بچه دار بشوم، منتهی نه باین شکل، منکه نمیفهمیدم؛ مثل همین بچه دوستش میداشتم. این ها که آدم نیستند.»

دانه های درشتِ برف، آشوبگرا و پرخروش، از پشت شیشه های لخت دریچه، هوا را تازیانه میزد. هوای اتاق سرد بود. پالتوِ بهارهِ رنگ گریخته ای روی دوشش بود. خواست دست بچه را از دورِ گردن اسب بردارد، اما بچه آن را سفت چسبیده بود و تو خواب لب ورچید و زن ولش کرد.

ناگهان وحشت تنهایی تو دلش را خالی کرد. یک سیگار از تو کیفش بیرون آورد و با ته سیگاری که تو دستش جان میکند روشن کرد وچند ُپک بلند بآن زد. تو تنش میلرزید و نشستن وایستادن و راه رفتن براش فرق نم یکرد.

این سومین نوئلی بود که زن در ایران می گذراند. سه سال پیش، زیبا و شاداب و بی پروا پایش را از هواپیما به زمین «مهرآباد» گذاشته بود. به زندگی پاریسِ پیش از جنگ فکر می کرد. آن روزها جلال طب می خواند و خودش تو یکی از کتاب فروشی های «بلوار سن میشل» فروشنده بود. و جلال جوانِ سیاه سوخته چهارشانه سر بزیری بود که اغلب آن جا می آمد و با کتاب ها ور می رفت و نگاه گم گریزنده ای داشت و چشمانش را پشت سرهم به هم می زد و نگاه زن که به صورتش می افتاد چشمانش از آن می گریخت و بعد عاشق هم شدند و خودش چالاک و زیبا بود و شب ها کارشان این بود که از شراب فروشی ته کوچهِ تنگ و قوس دار«rue de Ia Huchette یک ُبتری «بورگنی» ولرم می خریدند و بعد از پله های «سن» پائین می رفتند و به نارون های گردنکشِ سرسبز تکیه می دادند و شراب را به نوبت اشک اشک از سربتری میمکیدند و بعد در آغوش هم می افتادند و لب های هم را می خوردند «وکلوشارها» هم دور و نزدیک رو زمین افتاده بودند و آن ها هم «بوژوله» خود را قورت می دادند و زمزمه می کردند و زن و مرد همیشه همان یک ُگله جا می رفتند و از آن جا نور چراغ های «Pont des ArtsL» توسن برگشته بود و آنجا آنقدر همدیگر را ماچ می کردند و تنشان کش وقوس می رفت که بلرز می افتادند و دهنشان خشک می شد و تنشان گُرمی گرفت و چهره جلال تاسیده تر از آنی می شد که بود و زود پا می شدند و می رفتند تو اتاقِ کوچکِ زیر شیروانی جلال ، تو کوچه «پیلوساک»، و لخت می شدند و اول او لیز می خورد زیر ملافه و بعد بوی تنشان عوض می شد و عرق می نشستند ونفس هایشان بند می آمد و درآغوش هم، مست می افتادند.

و حالا بعد از شش سال عشق و زناشوئی جلال رفته بود دختر عموی سیاه سوخته خیکی ابرو پاچه بزی خودش را گرفته بود واو با بچه اش باید سرافکنده و شرمسار برگردد پاریس پیش کس و کارش وحالا زندگی پشت سرش سوخته بود و باد دودآلودش خفه اش میکرد. دلواپس و نگران بود. دلش میخواست پا شود برود تو کوچه زیر برف بایستد تا داغی تنش سرد شود. داغی تن پسرش که به پهلویش چسبیده بود آرامش میساخت. حس میکرد دار و ندارش همین یک بچه و آن دو تا چمدانی است که کف اتاق گذاشته بود.

سه سال پیش که پایش را تو زمین مهرآباد گذاشت، سرِ آرمان دوماهه بود. جلال هم همراهش بود و زیر بازویش را گرفته بود. دلش تپ تپ میزد. تیرماه بود و آفتاب زُلِ سّیال، همچون جیوه روسرش سنگینی میکرد. اول که پیاده شده بود دوتا دژبان ُخُود بسرِ چهره سوخته، که نوک سرنیزه هاشان از ُخُودشان بالا زده بود ودور و نزدیک هواپیما پرسه میزدند تو ذوقش زده بود. بعد تو اتومبیلِ یکی از دوستان جلال، پهلوی دستش نشست. دوستِ شوهرش اسمش احمد بود. برادر شوهرش جمال هم به پیشواز آمده بود و ته ریش خارخاری و لب و لثه بنفش داشت و تا زن به او دست داد لبخندِ پت و پهنی تو چهره اش دوید و با فرانسه موریانه خورده ای از زن پرسید: «حال شما چطور است» و بعد دیگر هیچ نگفت و تمام راه ساکت و بیحرکت نشست و مرتب زبانش را دور لبهای بنفش خشکش میمالید وبا تسبیح چرک مرده ای که تو دستش بود ورمیرفت.

اما خانه که رسیدند همه چیز ناگهانی یک جور دیگر شد و هیچ چیز با پندارش وفق نمیداد. پاهاش را که تو دالان خانه گذاشت، ناگهان بو گند زد زیر دماغش و خواست بالا بیاورد. خانه تنگ و تاریک با دیوارهای بلندِ گل گیوه خورده بود. حیاطِ کوچکی داشت که یک حوضِ لجن گرفته از میانش بیرون جسته بود.اسکلت پیچ خورده موی بدار بستِ تو سری خورده ای گلاویز شده بود و رو حیاط سرپوش گذاشته بود وخوشه های مفلوک وسفیدک زده یاقوتی ازش آویزان بود. ناگهان بیادش آمد که این همان خانه ایست که جلال توش بدنیا آمده بود. با علاقه در و دیوارش را ورانداز میکرد. اما بو گندِ تو دالان کلافه اش کرده بود و فکرش را میسوزاند و بیخ گلویش را دیش کرده بود.

پدر ومادر و سه تا خواهرهای قد و نیم قد جلال با لبخدهای خفه ولرزان تو حیاط منتظر آنها بودند. زن عکس آنها را تَک تَک، و همه با هم در پاریس دیده بود؛ اما آنها اینجا همشان یکجور دیگر شده بودند. شکمهاشان باد کرده بود و رنگهاشان تاسیده و چرک بود. مثل اینکه جدشان ناخوش بوده و یک ناخوشی ارثی تو خانواده آنها مانده بود.

انگشتان سرد و نموک آنها را که تو دست میگرفت چندشش میشد. وظیفه خود میدانست که تو روی یکی یکیشان لبخند بزند وبگوید «سلام، سلام» و با آنها دست بدهد. سلام را جلال یادش داده بود وچیزهای دیگر هم یادش داده بود که بعد از سلام بگوید و او آنها را فراموش کرده بود وحالا ناراحت بود که چرا فراموش کرده بود و میکوشید تا آنها رابه یاد بیاورد وکلمات گنگی تو خاطرش میجوشید و بوی گند دالان دماغش را میسوزاند ونمیگذاشت فکر کند. و جلال در راه یادش داده بود بزبان فارسی بگوید «کنیز شما هستم» واو خیال میکرد این تعارفی است ومعنی آنرا نمیدانست و اوحالا که یادش رفته بود چه بگوید از بیهوشی خودش بدش می آمد.

بعد جلال بردش تو ارسی و خودش برگشت تا چمدانها را بیاورد. آنجا یک میز گرد دیلاق و یک نمیکت و چند تا صندلی، از آنجور صندلیهائی «که امین السطان» از فرنگ آورده بود و بدورشان شّرابه و منگوله های رنگ ورو رفته مفلوک آویزان بود، گوشه ارسی گذاشته بود. رومیز، ظرفی انگور یاقوتی وخیار و گیلاس بود که مگس از سر و روشان بالا میرفت. یک تختخواب دو نفره چوب جنگلی نو که هنوز بو لاک و الکلش تو اتاق پیچیده بود، با یک رختخواب پف کرده و متکای لوله ای بالای ارسی بود. یخدان پرزرق و برقی هم گوشه اتاق بود. از اتاق خوشش آمد. از شیشه های ریزِ رنگارنگ درک های ارسی خوشش آمد. اما اینجا هم همان بوی تو دالان پیچیده بود.این بو را هیچوقت قبلا نشنیده بود و نمی دانست یک همچو بویی هم در دنیا هست. و حالا بیخ گلویش میگرفت وباز و بسته میشد و تو نافش پیچ افتاده بود.

تو اتاق تنها بود. کیفش را گذاشت رو نیمکت و منتظر برگشتن جلال ایستاد و متعجب به در و دیوار نگاه کرد. رو دیوار عکس مجاهدی با سبیل کفلتِ از بنا گوش در رفته که قنداق یک موِزر زیر بغلش گرفته بود و اخم کرده بود آویزان بود. ازش ترسید و بعد ناگهان یاد دژبانهای مهرآباد تو سرش دوید. از تو حیاط صداهای منگ و نامأنوس پدر و مادر و کس و کار جلال تو گوشش میخورد. بنظرش رسید دارند با هم دعوا میکنند. صدای جلال را از آن میان تشخیص میداد. بنظرش آمد که خیلی وقت است در اتاق تنها مانده. باز خودش را بتماشای شیشه های رنگی درهای ارسی مشغول کرد. بیاد شیشه های رنگین دریچه های کلیسای «نوتردام» افتاد.

جلال برگشت تو ارسی. کتش رو دستش انداخته بود و خیس عرق بود وچمدانها را نیاورده بود. آرام و اندیشناک نشست رو نیمکت، که جریقی صدا کرد. از چهره اش ناشادی وپشیمانی آشکار بود. بعد آهسته گفت:

«هرکاری میکنم راضی نمیشن کاش اصلا نیامده بودیم. حرف سرشان نمیشه.»

ـ «به چی راضی نمیشن؟ از من بدشون میاد؟»

ـ «نه، از تو بدشان نمیاد. اما اصرار دارند که عقد مسلمانی بکنیم.»

ـ «ما که یکبار تو کلیسا عقد کردیم.»

ـ «آنرا قبول ندارند.میگن باید عقد خودمون بکنیم.»

ـ «خیلی مضحکه به اونها چه مربوطه؟ ما که بچه داریم.»

ـ «میگن بچه ای که باعقد مسیحی بدنیا آمده حرمزادس. من خجالت میکشم. کاشکی هیچ قوم و خویش نداشتم. از خودم بدم میاد.»

هردو خاموش شدند. جلال سرش زیر بود و به گلهای فرش نگاه میکرد. زن ایستاده بود و هیکل بیچاره دولا شده جلال را ورانداز میکرد. دلش برای او میسوخت. دوستش داشت. حس میکرد کس و کارش باو زور میگویند و او نمیتواند حرفش را به کرسی بنشاند. بعد رفت رو نیمکت پهلوش نشست و دست او را توی دست گرفت و گفت:

«تو میدونی من چقدر تورو دوستت دارم. من نمی خوام تو برزخ بشی. هرچه تو بخواهی من میکنم.»

ـ«میدانم که اومدن تو به این سرزمین خودش خیلی فداکاریه. من خجالت میکشم که یک چنین خواهشی ازت بکنم. اما وقتی من و تو همدیگر را می پرستیم، این چیزهای ظاهری چه اهمیتی داره؟ تو که خودت میدونی من به این چیزها عقیده ندارم.»

ـ «هیچ اهمیت نداره. هرچه تو بخواهی من می کنم ومن زندگیم را برای تو میخوام.»

بعد آخوند آمد و عقد مسلمانی کرد و نامش را فاطمه گذاشتند و از این اسم هیچ خوشش نیامد چون میدانست که همه زن های الجزیره ای که تو پاریس هستند نامشان فاطمه است. وقتی بعد از عقد مادر جلال فاطمه صداش کرد چندشش شد و زیر لب گفت merde.

اما وقتی شب خلای خانه را دید آنوقت فهمید به کجا آمده. چهار تا پله از کف حیاط میرفت پائین تو گودالِ تاریکی که یک پرده کرباسی بیرنگِ نموکِ سنگینی از درش آویخته بود. ناگهان ُهرمِ تندِ گازِ نمناک خفه کننده ای تو سرش خلید. تکه کاغذ نازکی را که با خودش برده بود بی اختیار جلو دماغش گرفت. نور فانوس نفتی که همراه داشت از دور فتیله تکان نمیخورد و ذرّاتش مانند گلوله های ریزِ جیوه دور و ور فتیله را گرفته بود و همین نور ضعیف بود که سوس کها و عنکبوت ها و پشه کوره ها را به جنب و جوش درآورده بود. از ته گودال صدائی تو گوشش خورد. بو عطر «کانونی» که بخودش زده بود با بوی آنجا قاتی شده بود. دردی تو نافش پیچ داد. دلش آشوب افتاد و اُق زد. بعد هراسان فانوس را انداخت و فرار کرد. آن شب تا بامداد در تب سوخت و هذیان گفت.

بعد، از خواهر هفت ساله جلال حصبه گرفت و خواهر جلال مرد واو تا لب پرتگاه مرگ رسید و همه اهل خانه گفتند زنِ بدقدمی است که با آمدنش مرگ را بخانه راه داده و همه ازش برگشتند و یک «سور» کاتولیک فرانسوی ازش پرستاری کرد و سرش را از ته تراشیدند و بعد که خوب شد یک کبد بیمار و رنگ زرد و چشمان گود رفته برایش بجا ماند و بعد، آنچنان عوض شد که گوئی او را بردند و یک آدم دیگری به جایش گذاشتند.

چه شب درازی بود. تمام شب های نوئل دراز بود. اما او نمیفهمید، برای اینکه همه اش در جنب وجوش و خرید و آرایش و لباس پوشیدن و درخت درست کردن و شام خوردن و قصیدن بود. حالا این شبِ شومِ دراز، سنگینی و سردیش را توی کله اش می کوبید.

سرش را از روی ساعت رو دستش برداشت و با چشمانِ مژه بهم چسبیده اش تو خاکسترهای بخاری زُل زُل نگاه کرد. همه چیز سرد و سوت و کور و بیجان بود. بنظرش آمد پیش از این هم به ساعتش نگاه کرده بود و ساعت دوازده بود. و حالا هم ساعت دوازده بود. گوئی پای عقربه ها را به زنجیر کشیده بودند و از جایشان تکان نمی خوردند.

نوئل های پیش اینجور نبود. نوئل پاریس خوب بود. آنجا زندگی و قشنگی در آغوش هم میرقصیدند. چه خوب شبی بود آنشب در«مون مارتر» در «Au Lapin Agile» فانوسهای رنگین از طاقهای ضربی آویزان بود و همه بچه مچه ها جمع بودند. آن سینی های گنده آکنده از شراب و مارتینی و شامپانی. که پیشخدمتها جلو مردم میگرفتند و هرکس هرچه میخواست برمیداشت و آوازخوانها یکی یکی می آمدند و تصنیف های عامیانه میخواندند و مردم دستهاشانرا بهم میدادند و با آهنگ ها تکان میخوردند و دم میگرفتند. جلال در پاریس بچه خوبی بود چه خوب میرقصید. چقدر روشن فکر بود. اما اینجا که آمد جور دیگر شد. شکل و رنگش عوض شد. بویش عوض شد. نگاهش عوض شد. همدردیها و نوازشها و عشقها و قشنگیها را بچه زودی از یاد برد. توسرش گذشت: «هرچیز باید یک روز تمام بشود، و حالا تمام شده؛ همه چیز تمام شده. این زندگی من بود که تمام شد.»

سردی سوزنده ای تو تیره پشتش خلید. آهسته دست بچه را که دور گردن اسب بود گرفت و اسب را رو کف اتاق پس زد و دست بچه را گذاشت رو سینه او. مدتی بود ویرش گرفته بود که اینکار را بکند و آخرش هم کرد.

بعد پالتوش را از دوش خود برداشت وکشید رو بچه و آنرا خوب دور او پیچید و لبه هایش را زیر او زد.

حس کرد تمام مردم شهر دشمن خونی اویند وبیرون تو برف کمین کرده اند تا به بچه اش گزند برسانند. به لام چراغ نگاه کرد. سوزن های دردناکِ نور چشمش نشست و بمغزش فرو رفت. اما چهار ساعت دیگر از این دیار میرفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. دور و ور اتاقی بود که این دو سال آخر را در آن گذرانده بود و حالا اثاثیه اش را جلال کنده و برده بود و مثل جای غارت زده و بمب خورده ولش کرده بود.

از جاش پا شد رفت برابر دیواری که هنوز دوتا میخ سرکجِ گنده تا نیمه توش دفن شده بود ایستاد میدانست که میخ ها جای دوتا تابلو باسمه ای کار «سزان» و «مانه» بود. سایه شکسته و بیوقواره اش رو دیوار میان جای تابلوها افتاده بود که از سرتا کمرش رو دیوار بود و از ناف بپائین، شکسته و کف اتاق افتاده بود. ناگهان برگشت که برود بجائی که سابقاً آئینه ای رو دیوار آویزان بود و دلش خواست که صورت خودش را تو آئینه تماشا کند. سرش را برگرداند. دید آئینه آنجا نیست و میدانست که آئینه آنجا نیست. دور اتاق راه رفت و بیاد مهمانیهائی که در همین اتاق داده بود و بیاد خنده ها و شادیها و بگومگوهای پیشین، دور ور آن را تماشا کرد. تک دماغ و چشمانش سوز افتاد. فکر می کرد که آیا راستی مدتی تو همین اتاق زندگی کرده یا اصلا هیچوقت از پاریس بیرون نرفته و شوهر نکرده و بچه نزائیده و همین حالا هم در پاریس است. بعد فکر کرد که اصلا هیچوقت پاریس را در عمرش ندیده و همیشه تا خودش را شناخته در تهران بوده و حالا هم یک جای دیگر است. همه چیز دور و ورش غریب بود. حس کرد که ناگهان همه چیز را فراموش کرده و به نظرش آمد که هیچگاه زنده نبوده، خیال کرد مرده است.

رفت کنار پنجره وسیگار دیگری آتش زد و دود پرپشتش را تو شیشه پنجره پُف کرد. از پشت شیشه به دانه های برف و خال خالهای سیاه فضا که برف نگرفته بود تو خیابان نگاه کرد. اتوموبیل ها با چشمان خیره کننده، چون کفشدوزهای شتابان، همدیگر را دنبال میکردند. خیابان از هر شب شلوغ تر بود. به منظره شهر و گنبد و گل دسته مسجد سپه سالار نگاه می کرد. ناگهان تو نافش پیچ افتاد. زود از اتاق رفت بیرون تو روشویی. و آنجا روی ناشسته و چشمان مژه به هم چسبیده و موهای ژولیده گرد گرفته خودش را که تو آئینه دید یکهو زد زیر دلش و تو روشویی بالا آورد.

نصفه سیگاری که تو دستش بود انداخت تو کفِ لزجِ سفیدی که هنوز نخش از لب زیرینش آویزان بود. باز هم ُاق زد. سیگار خاموش نشد و دود مرطوب سوزنده ای ازش بلند بود. بعد سردش شد. همانطور که سرش تو روشوئی خم بود به ساعت روچش نگاه کرد؛ دید نیم ساعت از نصف شب گذشته. تو سرش گذشت:

«هرچه جان بکنی و مثل لاک پشتِ فسِ فس راه بری دو سه ساعت دیگه از اینجا میرم. فقط آرزو دارم این سه ساعت بشه سه دقیقه. من هیچوقت تا این اندازه آرزومند نبودم که اینجوری وقتم آتش بگیره. اما دست کم بچه ام را از این خراب شده میبرمش تا وقتی بزرگ شد اصلا عکسی از این پدر و قوم و خویشها و از این سرزمین تو سرش نباشه. هیچوقت نمیخوام بدونه باباش کی بوده. ترجیح میدم بدونه باباش یکی از آدمای تو کوچه بوده و هیچ پیوندی میانمان نبوده. فقط این پوست تاسیده و موهای سیاه فرفریش تا عمر داره مثل داغ ننگ همراهشه.»

سرما سرماش می شد. برگشت تو اتاق بچه هنوز خواب بود و اسب چوبی صاف و بی تشویق تو صورت بچه نگاه میکرد. آهسته میلرزید و گمان برد بچه هم سردش است. نشست پهلوش. اما تن بچه همچنان داغ بود. دستش را گذاشت رو پیشانی او واز داغی آن دانست که انگشتان خودش چقدر سرد است. بچه از سردی انگشتان زن در خواب چندشش شد و اخم کرد و لب ورچید. او باز به خودش گفت:

«از هر کس دیگه ممکن بود این بچه را داشته باشم؛ منتهی یک شکل دیگه بود. منکه نمیفهمیدم. مثل همین بچه دوستش میداشتم. شاید سردش باشد. خودم که دارم یخ می زنم. همه چیز اینجا خشک و فلزی است. آفتابش، سرمایش و آدمهایش همشون. زندگی من تمام شده. حالا باید جون بکنم این بچه را بزرگش کنم. یک سیب کرمو که درخت زندگی من داد. اما باید یک تنفری از این سرزمین و این آفتاب سنگین و سیالش تو دلش بکارم که هیچوقت یاد اینجا و پدرش نکنه. برای زندگی، هم کینه هم محبت، هم دوستی هم دشمنی همش با هم لازمه. زمان عیسی مسیح گذشته. تنها برشالوده محبت نمیشه زندگی کرد. حالا دیگه نمیتونم هیچکس را ببخشم. دیگه از این چیزها گذشته. من تو همین دنیا زندگی می کنم و تکلیمفم باید همین جا معلوم بشه. درسته که کاری از دستم ساخته نیس. اما نباید دست رو دست بگذارم بنشینم و هرچی بسرم میارند تماشا کنم و هیچی نگم.»

افسار اسب را گرفت و از دیوان زدش عقب. چرخهایشِ غرچ|ِ غرچ کرد و خاک رو موزائیک را خراشید. بچه ناگهان تکان خورد. زن هول شد و اسب را رها کرد. بزاق لزجی لبهاش را بهم دوخته بود. از جاش پا شد و اسب را بغل زد وبرد و آهسته گذاشت میان کاغذ سوخته های تو بخاری و بعد کبریت کشید و گرفت زیر یال و دمش.

اسب گُر گرفت. زن عقب رفت و دلش خواست که شعله های آن بچه را گرم کند. دهن خود را با آستین پاک کرد و رفت نشست رو دیوان پهلو بچه. نگاه نادم وجهنده اش رو شعله های آتش بود. دلش شور میزد. دلش میخواست آن جا نباشد و دلش میخواست مدتها پیش، از این سرزمین رفته باشد. وقتی بیدار شد بش میگم «بابات اومد بزور گرفت بردش.» دست کم اتاق یه خرده هوا می گیره. داریم یخ می زنیم.

شعله های آتش اسب را در برگرفت و چاله بخاری آجری از شعله پر شد و اسب بزرگ بود وکوچک شد واخم کرد و چلاق شد و پرزد و یله شد و خوابید. و زن، شادابی و چُستی و چابکی و عشق و زندگی و نابودی خود را میان شعله های رنگین آن تماشا می کرد.

منبع: پاکدلان
کتاب چراغ آخر- حروف چین: علی آرام

5/5 - (1 امتیاز)
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.