داستان زن حامله روی درخت نوشتۀ عزیز معتضدی

ابرهای تیره از بالای کلیسای جامع گذشتند و هوا ناگهان روشن شد. دسته های بازدیدکنندگان چشم بادامی با استفاده از فرصت شروع به گرفتن عکسهای یادگاری کردند. یکشنبه ای بود مرطوب و گرم و بسیار شلوغ در میانه تابستان، فصلی که جهانگردها به شهر هجوم می آورند و بازار همه چیز از جمله کلیساها رونق دارد. مارک تواین زمانی درباره این شهر گفته بود به هر طرفش که سنگی بیندازی شیشه کلیسایی می شکند.

از کلیسای قبلی تا اینجا راه زیادی نبود. رمزی با شاپوی حصیری کوچک، کت و شلوار کتانی سفید و نام مستعارش ایستاد تا نفسی تازه کند. گرما بیداد می کرد. پیراهن گشادش از فرط رطوبت به تنش چسبیده بود. نگاهی سرسری به اطلاعیه ای انداخت که دسته ای از جوانهای پرشور در این سو و آن سو میان مردم پخش می کردند و یکی هم به او رسید.

“همایش باشکوه”

نظر به استقبال فوق العاده عاشقان صلح و دوستی، ژان ما، اهل لاوال بار دیگر درباره انفاق، ایمان و ضرورت همبستگی میان ملتهای جهان با شما سخن می گوید. پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهای پاک مان به استقبال او می رویم. صندوق خیریه جهت دریافت کمکهای نقدی در محل سخنرانی دایر است. رحمت خدا بر شما که رنج بی خانمانها و گرسنگان را با سخاوت خود چاره می کنید.”

رمزی دور و برش را نگاه کرد. یک زوج جوان چشم بادامی با دوربین و لبخند به او نزدیک شدند.

“ممکن است عکسی از ما بیندازید؟”

“با کمال میل.”

مرد جوان دوربینیش را به او داد. کنار دختر ایستاد. رمزی عکس آن دو را در مقابل در کلیسا گرفت. دو دلداده دست در دست روی پله ها پریدند.

“لطفا یکی دیگر.”

رمزی عکس دیگری در پس زمینه ابرها گرفت. مرد جوان از پله ها پایین آمد و دوباره تشکر کرد. رمزی دوربین را همراه آگهی سخنرانی به او داد. مرد کاغذ را گرفت، با نگاهی کنجکاو رمزی را برانداز کرد، باز هم لبخند زد و به اتفاق زن جوان از او دور شد.

از این کلیسا تا کلیسای بعدی و کلیساهای بعدی راه زیادی نبود. اما در مجموع تا رسیدن به خانه زیر شیروانییش در برج قدیمی حومه شهر یک ساعتی پیاده راه بود. خسته و گرسنه این راه را پیمود و در آستانه ورود به ساختمان طبق عادت معمول محض رفع تکلیف به سرایدار سری تکان داد و بی اعتنا به آدمهای هر روزه وارد آسانسور شد. مهاجر سی و پنج سالهء منزویِ نجوشی بود که از نداشتن تجربهء دمی رفاه مالی به تنگ آمده بود. نه غذای درستی برای خوردن داشت و نه آغوش گرمی که ساعتهای تنهایی اش را با آن تقسیم کند. غذای معمولش، جز موارد نادری که دستش به چیز بهتری می رسید، سیب زمینی پخته و نان و گاهی کره بود. داستانهایی می نوشت که کسی آنها را نمی خواند. همسایه ها می گفتند اهل ایرلند یا ایران است. از منبع معاش و ملیت اصلیش چیزی بیش از این نمی دانستند. در زندگی محقرش به رغم اشتهای زیاد از رفاه جنسی اصلا خبری نبود. زمانی دراز نامه های پرسوز و گداز برای مراکز فرهنگی و دانشگاهی می نوشت و ضمن تشریح وسواس آمیز و دقیق موقعیت دشوار خود از آنها تقاضای کمک مالی می کرد. صندوق پستیش تا چندی پیش همواره پر از نامه های سرشار از ابراز همدردی و البته پاسخهای منفی این مراکز بود. پس از قطع امید از دریافت وام و کمک هزینه زندگی با نوشتن چند نامه مشابه خطاب به مراکز مربوطه به این وضع خاتمه داد. نوشت که از سخاوت مشروط آنها در اهدای کمکهای مالی در شگفت و از آیندهء خود و سرنوشت قصه هایش بیمناک شده است. نامه ها را در بامداد روزی خوش یک جا به رودخانه سن لوران انداخت، اما از سر احتیاط همه را با جوهر ضد آب نوشت تا اگر بر حسب تصادف به دست مسئولان فرهنگی و دانشگاهی رسید در مقابل اعتراض به حق او بهانه ای نداشته باشند. از آنجا که نمی توانست به کار دیگری جز همین که فکر می کرد برایش ساخته شده بپردازد، تصمیم گرفت نان خود را مثل سابق از کشور زادگاهش دربیاورد. به همکاری قدیمی در روزنامه های تعطیل شده نامه نوشت و گفت که مایل است به کار سابقش از راه دور ادامه دهد. سه هفته بعد پاسخی از دوست قدیمی همراه با چند شماره از روزنامه تازه ای به نام آوای زمان با پست سفارشی به دستش رسید. دوست قدیمی به او پیشنهاد همکاری داد. از قرار اطلاع آوای زمان توسط افراد با نفوذ و ثروتمندی اداره می شد که اعتقادهای الهی داشتند و به هیچوجه مایل نبودند در گرداب اختلافها به سرنوشت دهها روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و فصل نامه ای که پول و نفوذ و اعتقادهای الهی نداشتند گرفتار شوند. رمزی در انتظار بود تا به فرمان سردبیر کار خود را آغاز کند. نیمه شب گذشته سردبیر شخصا به او زنگ زد، از خواب بیدارش کرد و انتخابش را به عنوان اولین خبرنگار آوای زمان در آن سوی آبها تبریک گفت. رمزی دستپاچه شد. می خواست درباره حقوق، مزایا و جزییات دیگر صحبت کند که تلفن قطع شد. روز یکشنبه گرم و طولانی و کسالت بار به پیاده روی و اتلاف وقت گذشت. ساعت دو بامداد روز دوشنبه به وقت محلی بار دیگر تلفن زنگ زد. رمزی خواب آلود و سراسیمه گوشی را برداشت و سردبیر بی مقدمه او را سئوال پیچ کرد.

“این ژان دارک اهل لاوال دیگر کیست؟”

“کدام ژان دارک؟”

“همین که توی شهرتان پیدا شده، حرفهایش فوق العاده است.”

مرد خواب آلود فکرش به همه جا رفت جز اطلاعیه ای که شخصا به دست جهانگردهای چشم بادامی داده بود.

“درباره چی صحبت می کنی؟”

“درباره همین ژان دارک اهل لاوال، حرفهایش فوق العاده ست. همان کسی ست که دنبالش هستیم. حرفهایش عجیب به دل می نشیند. صلح، دوستی، عدالت. ”

“اطلاعی ندارم. یعنی، نمی دانم. الان ساعت دو نصفه شب است.”

“آه؟ فکر کردم دو بعدازظهر است، ببخشید.”

“خواهش می کنم.”

“پس من وقتت را نگیرم. بچسب بهش، می فهمی؟”

“بچسبم به چی؟ نه، نمی فهمم.”

“همین ژان دارک، بابا! گزارش سریع، مفصل و مشروح.”

“کدام ژان دارک؟ اصلا درباره چی صحبت می کنی؟”

“دبلیو، دبلیو، ژان دارک! همین الان بهش معرفیت می کنم. برو سراغش، دوربین و ضبط صوت یادت نرود!”

“از کجا پیدا کنم؟”

“ای بابا، آدرسش توی اینترنت است.”

“منظورم دوربین و ضبط صوت است.”

“یعنی چه؟”

“من دوربین و ضبط صوت ندارم.”

“پس تو چه خبرنگاری هستی؟”

“نمی دانم. فکر میکنم به کاهدان زده ای!”

“این حرف را نزن. من خیلی تعریفت را شنیده ام.”

رمزی چیزی نگفت.

“الو؟”

“یک کاری می کنم.”

“سعی خودت را بکن.”

“سعی خودم را می کنم.”

“سعی نکن، یک کاری بکن… ای بابا، این چه خبرنگاریه… الو؟ …”

بار دیگر تلفن قطع شد. رمزی تا صبح نخوابید. دبلیو، دبلیو، ژان دارک! صبح اول وقت به کتابخانه محله رفت و پشت کامپیوتر نشست. ژان ما، اهل لاوال… همایش با شکوه ـ روز پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهای پاک مان… یک، دو، سه، چهار، پنج …

“خداوندا!

شما دیدارکنندهء شماره صد و نود و شش ما در این بامداد زیبا هستید. رحمت خدا بر شما باد.

“خداوندا!”

تازه یاد اطلاعیه ای افتاد که جلو کلیسا به دستش دادند و او هم آن را تقدیم جوانهای چشم بادامی کرد.

“هدف ما جوانهای انسان دوست، کوشش در راه استقرار صلح جهانی در پرتو دوستی و همبستگی میان مذاهب و ملل مختلف است. از شما دعوت می کنیم ما را در راه این هدف مقدس به هر نحو که برایتان امکان پذیر است یاری کنید. کمکهای مالی شما”

رمزی به سرعت اطلاعات اندک روزنامه خبری گروهی را که از این سوی آبهای جهان توجه سردبیر آوای زمان را به خود جلب کرده بودند، یادداشت کرد. ژان جوان و یارانش خود را مستقل و از جهت مالی غیروابسته به کلیسا و دیگر نهادهای رسمی مذهبی می دانستند. بی درنگ پیامی ارسال کرد و تمایل آوای زمان را به گفتگو با نماینده جوانهای انساندوست و طرفدار صلح اطلاع داد.

به خانه برگشت. چای دم کرد. ظرف مربا و کره را روی میز گذاشت. شب شام درستی نخورده بود. گرسنگی و بی خوابی آزارش می داد. هنوز دست به کار نشده بود که زنگ تلفن به صدا در آمد.

“آقای رمزی؟”

“بله!”

“موریس ترامبله!”

صدای غریبه و خشن مردی که با لهجه فرانسوی غلیظ محلی او را به نام می خواند بر هیجان و احساس گرسنگیش افزود.

“از کجا زنگ می زنید؟”

“من پدر ژان هستم، از طرف او زنگ می زنم. پیام شما و سردبیر آوای زمان را دریافت کردم. به اطلاع شما می رسانم که ژان آماده گفتگوست. لطفا بفرمایید چه زمان برای شما مناسب است.”

انتظار این تماس سریع را نداشت. دستی به ریش سرخ کوتاه و تنکش کشید.

“آه، بله، یکی از این روزها… یک بعدازظهر… متشکرم…”

“همین امروز ساعت پنج خیلی مناسب است.”

“امروز؟ همین امروز؟!”

بار دیگر ریش تنکش را خاراند. خسته بود و می خواست استراحت کند.

“می دانید، آخر، من حتی سئوالهایم را طرح نکرده ام، فردا چطور است؟”

“بله، البته، می دانید. ژان این روزها خیلی سرش شلوغ است. وحشتناک… فردا و پس فردا با دوستانش روی متن سخنرانی کار می کنند. پنجشنبه هم قرار ملاقات عمومی ست. آخر هفته مهمان داریم، دوشنبه هم ژان به سفر می رود و تا پانزده روز دیگر برنمی گردد. پیشنهاد می کنم همین امروز کار را تمام کنید وگرنه می ماند برای اوایل ماه آینده…”

چاره ای جز تسلیم نبود. در مقابل سرعت عمل و لحن مصمم پیرمرد نتوانست مقاومت کند.

“بسیار خوب، برای من موجب خوشحالی است. فقط، بگذارید ببینم ساعت شش چطور است؟”

“البته. آدرس بدهم؟”

“بله. اجازه بدهید.”

رمزی قلم و کاغذی برداشت.

“تا به حال به لاوال آمده اید؟”

“آه، بله!”

“اتومبیل دارید؟”

آه، نه!”

“با تاکسی می آیید؟”

“آه، بله!”

رمزی دستپاچه شد. حتما او را آدم مهمی فرض کرده اند.

“ویلای آقای ژان لویی آنوی در اینجا معروف است. شماره ده خیابان مه لی یس.”

“شما آنجا هستید؟ منظورم ویلای آقای …”

“آنوی … یاداشت کنید! شماره ده. ژان لویی آنوی. من باغبان ایشان هستم.”

آقای ترامبله، باغبان، پدر ژان، آقای آنوی، آوای زمان، صلح جهانی، همایش باشکوه، عجب داستانی … !

راه زیادی در پیش نبود. نباید ولخرجی می کرد. به آوای زمان و نتیجه کار اعتماد نداشت. با دو خط اتوبوس می توانست به آنجا برود. حدود یک ساعت طول می کشید. بعد هم کمی پیاده روی داشت. اگر زودتر راه میافتاد می توانست دست کم از هدر رفتن پول در راه این ماموریت احمقانه جلوگیری کند.

به پیاده روی و اتلاف وقت خو گرفته بود. ساندویچ سیب زمینی درست کرد و ساعت یک بعدازظهر از خانه بیرون زد. وقتی که به لاوال رسید آن قدر وقت داشت که مدتی در طبیعت و هوای خوش حومه شهر پرسه بزند. از حاشیهء رودخانه و جنگل گذشت، زیر آسمان آبی در سایهء درختهای بلند بر نیمکتی نشست و غذایش را خورد. از آنجا به گردشگاه عمومی رفت. در چمنزار دراز کشید و محو تماشای دلدادگان جوان، زیباییهای طبیعت و رویاهای دور و نزدیک شد. به هر طرف که نگاه می کرد زوجهای جوان را سرخوش و مست در حال گردش و تفریح، حمام آفتاب و نجواهای عاشقانه می یافت. وقتی چشمش به اندام نیمه برهنه دختری زیبا میافتاد آتش هوس در دلش زبانه می کشید. امیال جسمانی، زیبایی این بدنهای با طراوت، پاهای بلند و رانهای فربه او را به وجد می آورد. گاهی هم به توده های بی شکل ابرهای سفید پنبه مانند خیره می شد و اندوهناک آه می کشید. دیگر به مجرد ماندن خو گرفته بود. می دانست که مرد ازدواج نیست. یکی دو فرصت خوب را در گذشته به همین سبب از دست داده بود. می گفت ازدواج یعنی مرگ عشق و با شناختی که از خودش داشت پیشاپیش از بی وفاییهای ناگزیر به وحشت میافتاد. وقتی جوانتر بود در برابر امیال سرکش خود تن به عشقهای ارزان می داد. حالا در این هم نوعی بی وفایی می دید. بی وفایی به عادتها و اخلاقی که خواسته و ناخواسته در گذر عمر مبدل به ارزش می شوند. یک بدن زیبا به صرف زیبایی نگاه او را به خود جلب می کرد. زمانی شیفتهء زیبایی روشنفکرانه دخترهای پاریسی بود. اما این هم مثل بسیاری از چیزها پایدار نماند. حوصله ادا و اصول را نداشت. فرصتها از دست می رفتند. فرصتهای مردی که دیگر چندان جوان نبود و هنوز شیفتهء دختران جوانی بود که نسل به نسل از او فاصله می گرفتند. با لهجهء غریب، زبان ناقص و حرکات عصبیش مایه شگفتی آنها می شد. و روزها بدون حادثه عاشقانه به کندی می گذشتند.

حادثهء عاشقانه ای که برای او به معنای از میان برداشتن تفاوت فرهنگی و پیروزی خصوصی کوچک ولی مهمی بر یک قاره پهناور بود. همهء این فکرها و بسیاری فکرهای دیگر برای او در یک واژه خلاصه می شد: بیگانه …

با این همه از این که با یکی از آن دخترهای بی بو و خاصیت زادگاهش ازدواج نکرد خوشحال بود. بیست سال زندگی در محیط بسته شهرستان و سالهای دشوار سرگردانی در پایتختی که سرانجام با نفرت و برای همیشه آن را ترک کرد جز کسالت حاصلی نداشت. روی پل در راه خانه آقای آنوی لحظه ای ایستاد و به قایقهای بادی زرد و آبی و سفید که با سرعت از پی هم می گذشتند نگاه کرد. در میان یکی از قایقها دختری باریک اندام با لباس شنا، گیسوان بلند زیبایش را به دست باد داده در حالی که به زحمت تعادلش را حفظ می کرد با دستهای گشوده و سرخوشی رشگ انگیزی آواز می خواند. قایقرانهای جوان با تمام نیرو پارو می زدند و هر لحظه یکی بر دیگری سبقت می گرفت. تکانهای جزیی قایق هر بار آوازه خوان زیبا را به روی شانه و بازوی نیرومند یکی از پاروزنهای جوان می انداخت. رمزی به این منظره خیره شده بود. دختر جوان با دیدن او برایش دست تکان داد. این حرکت ساده که شاید هم معلول به هم خوردن تعادل دختر بود موجی از هیجان در او برانگیخت.

از روی شیطنت برای دختر بوسه ای فرستاد. دختر ناباورانه نگاهش کرد و در همان حال پایش لغزید و به کف قایق افتاد. قایقرانها با شادی و هیجان دست از پارو کشیدند و بر سر دختر ریختند. چند قایق به شدت با هم برخورد کردند و یکی دو نفر در آب افتادند. صدای خنده و فریاد و هیاهوی جمعی توجه رهگذران گوشه و کنار گردشگاه را به سوی آنها جلب کرد. رمزی دیگر دختر را نمی دید. وحشت زده از روی پل تا کمر خم شد و در آبهای کف آلود، میان قایقها و بدنهای درهم و برهم، او را جستجو کرد. ناگهان بادی وزید و کلاه کوچک و سبک او را از سرش برداشت. پیش از آنکه بتواند آن را بگیرد کلاه در هوا چرخید و به سوی آبها رفت. یکی از قایقرانها کوشید آن را بگیرد، اما نتوانست. کلاه سرگردان دور از دسترس همه به آب افتاد و در جریان تند یک گذرگاه تنگ میان خیزابها از نظر دور شد. صدای خنده رعدآسا و فریاد شادی جوانها بار دیگر برخاست، رمزی فلج شده بود. دست بر سر گذاشته شگفت زده به مسیر آب نگاه می کرد. قایقها بار دیگر به راه افتادند. دختر جوان از کف قایق برخاست نگاهی به او کرد و با تاسف شانه ای بالا انداخت و از پی دیگران ناپدید شد. رمزی به جای خالی آنها در زیر پل نگاه کرد. تصویر مضحکش با سر بی کلاه و تأسفی ساده لوحانه در آبها تکان می خورد. صورت استخوانیش با آن ریش تنک کوچک زمانی ته شباهتی به چخوف داشت، حالا شبیه سیب زمینی شده بود.

پس از آن همه مناظر زیبا و آدمهای نشاط انگیز حوصله پرهیزکاران و دیدار با ژان اهل لاوال را نداشت. با این حال خسته و بی تفاوت در پی ماموریتی که پذیرفته بود روانه شد. کمی زودتر از ساعت مقرر در مقابل در آهنی بزرگ خانه شماره ده ایستاد. آقای ترامبله شخصا در را روی او باز کرد. پیرمردی بود سر زنده، با چکمه باغبانی، دستهای قوی، ریش سفید و آبپاش عجیبی که همه سطوحش را به رنگ گلهای ریز و درشت نقاشی کرده و با ریسمان باریکی به پشتش انداخته بود. لحظه ای با دقت سراپای رمزی را برانداز کرد، دستش را فشرد و همراه خود به درون برد. از میان ردیفی از درختهای کوتاه گیلاس و زردآلو گذشتند و به محوطه باز چمن و استخر رسیدند.

بین راه آقای ترامبله بدون وقفه از کار خود صحبت می کرد.

“امسال گیلاسهای خوبی داریم. اما از زردآلوها راضی نیستم. می خواستم محصول پیوندی تازه ای به بازار بدهم، قلمه ها درست نگرفتند. می دانید این کار خیلی ظرایف دارد. یک غفلت کوچک همه چیز را خراب می کند. اما شما که از این چیزها سردر نمی آورید …!”

حین صحبت مرتب سرش را به چپ و راست تکان می داد. انگار با آدمهایی خیالی احوالپرسی می کند.

“بله. البته، این باغ خیلی قشنگ است، و این درختها … ”

“بله، البته خیلی قشنگ است! خوب نگاه کنید و از اوقاتتان لذت ببرید.”

میز کوچکی با رومیزی سفید، سبدی از میوه و دو صندلی کوتاه و راحت در کنار استخر قرار داشت. چتر بزرگی به رنگ صندلی و میز بر این گوشه خلوت و آرام سایه انداخته بود.

“همین جا بنشینید!”

بار دیگر نگاهی به چپ و راست کرده و لخ لخ کنان با آب پاش رنگارنگش از او دور شد. رمزی نگاهی به دور و برش کرد. جز صدای پرندگان و فش فش فواره های چرخان میان چمنها صدای دیگری به گوش نمی رسید. از ساکنان احتمالی عمارت سفید و زیبای آن سوی باغ خبری نبود. روزنامه ها را از جیبش درآورد، روی میز گذاشت و برای تماشای هر چه بیشتر طبیعت زیبای باغ بر صندلی پشت به عمارت اصلی نشست. پس از چند لحظه صدای پای آقای ترامبله و گفتگوهای مبهمی را از دور شنید. پیرمرد از سمت دیگری رفته بود و حالا از راه دیگری برمی گشت. نگاه رمزی متوجه آن سوی باغ شد. با دیدن منظره ای غریب بر درخت تنومند پربار انجیر نفس در سینه اش حبس شد. زنی حامله، پا به ماه با موهای بلند که تا کمر گاهش می رسید، سراپا عریان بر شانه درخت نشسته بود. با دیدن رمزی نگاهی محبت آمیز کرد و به او لبخند زد. لبخندی ملایم و نامحسوس، و مرموز، آن قدر که مرد خسته و بی خواب را در خود غرق کرد. از روی صندلیش در میان دریای ژرف لبخند سقوط کرد. امواج سیمگون آب و صدای گفتگوهای مبهمی که از دور می آمد، ناگهان احاطه اش کرده بودند. آقای ترامبله داشت با دخترش حرف می زد.

“فردا گل فروش می آید و من هنوز سفارشهایش را حاصر نکرده ام. تو هم که به من هیچ کمکی نمی کنی. همه اش به فکر خدا و دعا هستی. امیدوارم تو را مثل او زود نبرد! بنده خوب خدا بودن چه فایده ای دارد؟ باید بروی پیش مادرت آن بالا بین ابرها همه اش خمیازه بکشی! هر چه هست، همه چیزهای خوب، همه زیباییها توی همین دنیاست …”

“بس کن پاپا. برو به کارت برس و مرا با مهمانم تنها بگذار …”

از راه باریک سنگریزه ها تا درخت انجیر راه زیادی نبود. حالا به چند قدمی او رسیده بودند. رمزی غرق در اندیشه از خود می پرسید این زن با آن وضع دشوار چگونه از درختی چنین بلند بالا رفته است.

“پس شیشه ها را کی تمیز کنیم؟”

“فردا صبح.”

“پرده ها را کی می شویی.”

“پس فردا.”

“پس فردا! می گوید پس فردا. تا بجنبی شنبه است. آقای آنوی با صدنفر مهمان می ریزند اینجا …”

“این قدر حرص و جوش نزن پاپا. همه چیز رو به راه می شود.”

“فردا گل فروش خودش می آید.”

“عصر می آید.”

“هیچ کدام سفارشهاش را حاضر نکرده ام.”

“من سفارشها را حاضر می کنم. حالا راحتم بگذار.”

رمزی هنوز مسحور درخت انجیر و زن حامله بود. شگفتیش زمانی بیشتر شد که احساس کرد از این تصویر یک تجربهء پیشین داشته است. نمی توانست از تماشای بدن برهنه و زیبای زن دل بکند. زیبایی طبیعی او در میان انبوه برگهای سبز و میوه های رسیده سرشار از حسی شاعرانه و لذت بخش بود. آقای ترامبله و ژان به یک قدمی او رسیده بودند و رمزی هنوز تماشا می کرد. احساس سرگیجه آور تجربهء پیشین و این لذت وحشتناک داشت او را از پا درمی آورد. صدای پرندگان، فش فش فواره ها و حتی بگو مگوی پدر و دختر در مقابل درخت انجیر و لبخند زن حامله به رویایی شیرین در جهانی دیگر شباهت داشت. با این همه به رغم شگفتی بی حد، تمامی این دریافتهای محسوس آکنده از واقعیت محض بود.

“از آشنائیتان خوشوقتم.”

زن جوان بالای سرش ایستاده بود. رمزی همه قوایش را به کار گرفت تا از جا برخیزد. در چهرهء مصاحب جوانش با همان شگفتی پنهان ناپذیر نگاه کرد، دستی را که برای آشنایی پیش آورده بود فشرد و با خود گفت: “حالا سرم گیج می رود.”

و سرش گیج رفت! سرد و بی جان روی صندلی افتاد. تجربهء پیشین به یادش آورد که انتظار زنی آرام، رنگ پریده از نوع تارک دنیاهای دیرنشین را داشته است و بعد با دختری جوان، پرجنب و جوش و شاداب رو به رو شده و تعجب کرده است.

و تعجب کرد.

آقای ترامبله پرسید: “چای یا قهوه؟”

رمزی نفس عمیقی کشید. ژان جوان با ملاطفت و لبخندی خوش آمدگویانه در کنارش نشست.

“فرقی نمی کند. هر کدام که آماده است.”

پیرمرد با لحن محکم و رسمی سئوالش را تکرار کرد.

رمزی گفت: “چای، لطفا.”

پیرمرد برگشت. در حالی که تصنیف کودکانه ای را زیر لب زمزمه می کرد و سرش را طبق عادت به چپ و راست می چرخاند از آنها دور شد. چالاک و سریع به راه خود می رفت. رمزی به ورجه و ورجه های آب پاش رنگارنگ بر پشت او نگاه می کرد. عرق سرد بر پیشانیش نشسته بود.

“حالتان خوب نیست؟”

“آه، چرا … کمی حساسیت … شاید به خاطر رطوبت هواست.”

نمی خواست درباره زن حامله روی درخت چیزی بگوید. این یک حقیقت خصوصی یا شاید اصلا وهمی شاعرانه بود.

ژان یقه باز پیراهن کشی نازکش را به دست گرفت و خودش را باد زد. مرد جوان برای اولین بار نگاهی به اندام زیبا و کمی فربه او در آن پیراهن کوتاه تابستانی کرد. یاد سردبیر افتاد که توصیه کرده بود دوربین همراه خودش ببرد. به طور قطع نمی توانست در این هیات از دختر جوان برای گزارش رسمی عکس بگیرد. با این همه کمترین نیت ترغیب آمیزی در رفتار ساده و بی تکلف دختر جوان دیده نمی شد.

“حق با شماست، واقعا آدم خیس می شود!”

رمزی بار دیگر با ناراحتی دستمالش را به پیشانی کشید.

“می دانید، قبل از رسیدن به اینجا کلاهم را از دست دادم.”

“بله، می دانم!”

“چطور؟”

اگر دخترجوان می گفت، از راه علم غیب تعجب نمی کرد. دیگر نمی توانست بیش از آنچه که تعجب کرده است تعجب کند.

ژان خندید.

“شما می گویید، من هم جوابتان را می دهم!”

رمزی کلافه شده بود. شرمسارانه خندید و روزنامه ها را به طرف او سر داد.

“اینها چند شماره از آوای زمان است.”

ژان روزنامه ها را برداشت و نگاهی سرسری به آنها انداخت. چشمهایش روی سرمقاله یکی از شماره ها ثابت ماند.

“وقتی که پیام شما و سردبیرتان را دریافت کردم خیلی خوشحال شدم. می دانید، زمان زیادی از گسترش فعالیتهای من نمی گذرد. برایم خیلی دلگرم کننده بود که توجه کسانی را در آن سوی آبهای زمین جلب کرده ایم. کنجکاو هستم بدانم پیشنهاد ملاقات از شما بود یا …”

آقای ترامبله با سینی چای بار دیگر ظاهر شد. فنجانها و قوری و ظرف شکر را روی میز گذاشت و به سرعت آنها را ترک کرد. ژان در انتظار پاسخ رمزی بود.

“نمی دانم جوابم دلگرم کننده ست یا نه. به هر حال پیشنهاد از طرف سردبیر بود. می دانید، من دربارهء این نوع مسایل چندان خبره نیستم، ولی می توانم اطمینان بدهم که فعالیتهای شما کاملا همکاران مرا به هیجان آورده ست.”

“از این بابت بسیار خوشحالم. ببینید، اینجا درباره صلح، دوستی و عدالت مطالب جالبی نوشته اند. این درست همان چیزی ست که ما تبلیغ می کنیم. اطمینان دارم که مردم زیادی در چهار گوشه عالم مثل ما فکر می کنند، بله بسیار دلگرم کننده است. حالا بگویید از من چه می خواهید. آماده ام به همه ی سئوالهای شما تا آنجا که می دانم پاسخ روشن و صریح بدهم.”

رمزی بی درنگ دفتر یادداشت و قلم را از جیبش درآورد.

“پیشنهاد سردبیر این بود که با ضبط صوت و دوربین به اینجا بیایم، ولی من با این چیزها راحت ترم.”

ژان روزنامه ها را روی میز گذاشت و فنجانها را از چای داغ و تازه پر کرد.

“با شما موافقم. به این ترتیب راحت تر و صمیمانه تر حرف می زنیم.”

پس خودتان شروع کنید …”

“شما بپرسید، من جواب می دهم.”

رمزی به زن حامله روی درخت فکر کرد. اما نگاهش را از ژان برنگرفت.

“اول بگویید چند سال دارید؟”

“دو ماه پیش وارد بیستمین سال زندگیم شدم.”

رمزی علامتی در دفترچه اش گذاست.

“از دوستانتان بگویید، از خانواده تان. چطور توانستید با این سن کم طرفدارانتان را تحت تاثیر قرار بدهید؟”

“من کار خارق العاده ای نکرده ام. می دانید، مادرم زنی مذهبی بود و در جوانی درگذشت. تمام دوران کودکیم روزهای یکشنبه با او زودتر از همه به کلیسا می رفتیم و دیرتر از بقیه برمی گشتیم. صدای خوبی داشت. در گروه کر آواز می خواند. قصه های کتاب مقدس و چیزهای دیگر را خیلی زود یاد گرفتم. از همان موقع به صلح، دوستی و عدالت فکر می کردم. کتابهایی می خواندم که درک شان برای بزرگسالها هم آسان نبود. مادرم تشویقم می کرد. البته پدرم با این چیزها مخالف بود. در مدرسه با معلمها درباره نقشه های آینده ام صحبت می کردم. . . ”

رمزی چیزهایی را در دفترش یادداشت کرد.

“آن موقع نقشه هایتان برای آینده چه بود؟”

ژان خندید.

“می گفتم مردان سیاست و مذهب باید تعصب و منافع خصوصی خودشان را کنار بگذارند و به خاطر صلح، به خاطر مردم، از هر نژاد، مذهب و عقیده ای که هستند تلاش کنند. راه حلی هم برای این منظور داشتم. می دانید من به برتری انفاق بر ایمان واقف شده ام. شاید بعضی از بزرگان دین و کلیسا از این حرف خوششان نیاید، ولی رمز موفقیت و تاثیر حرفهای من بخصوص بین جوانها در همین نکته است …”

رمزی سراپا گوش بود. با اندکی تردید پرسید:

“گفتید راه حلی داشتید. شاید بخواهید در این باره توضیح بیشتری بدهید.”

“یک وقتی می خواستم پای پیاده به واتیکان بروم. از آنجا با نماینده پاپ به اورشلیم بروم و از آنجا همراه نمایندگان دولت اسرائیل به مصر و خاورمیانه بروم. پیشنهادم این بود که رهبران دولت و حکومت در این کشورها برای مدتی جایشان را با هم عوض کنند. به این ترتیب مشکلات یکدیگر را درک می کنند. با مردم و افکار و آرزوهایشان از نزدیک آشنا می شوند. می دانید، بزرگترین مشکل دنیای ما عدم درک و تفاهم میان ملتهاست. هنوز هم همین عقیده را دارم.”

رمزی به فکر فرو رفت. با انتهای قلم گوشش را خاراند.

“ولی حتما تا به امروز راه حلهای مناسب تری پیدا کرده اید. منظورم این است که چطور و در چه زمانی رویاهای شیرین کودکانه تان را متحول کردید؟”

“اگر منظورتان را از تحول درست فهمیده باشم باید بگویم که هنوز در آغاز راه هستم. اما در رویاهای به قول شما کودکانه ام تجدیدنظر نکرده ام.”

رمزی در مقابل این پاسخ صریح خلع سلاح شد.

“اما این حرف خیلی ساده انگارانه است.”

“کدام حرف؟”

“همین که می گویید! یعنی چه..؟ جاهایشان را عوض کنند. . . آخر چطور؟”

“پاپ به اسرائیل برود و نخست وزیر اسرائیل جای او را در واتیکان بگیرد!”

رمزی قلمش را روی میز گذاشت و سرش را میان دستهایش گرفت. ژان با خونسردی جرعه ای چای نوشید. مرد درمانده از زیر چشم او را می پایید. به یاد آورد که برای چه به آنجا آمده و ماموریت را پایان یافته تلقی کرد. از ابتدا هم می دانست که با آوای زمان و پیشنهاد سردبیر به جایی نخواهد رسید.

“چایتان سرد نشود؟”

رمزی سربرداشت. نگاهی به ژان کرد و لبخند زد. آثار خستگی در چهره اش نمودار بود.

“به همین زودی ناامید شدید؟ فرض کنید که با شما شوخی کردم. می دانید، در مدرسه مرا با ژان دارک مقایسه می کردند. روز تولد من درست مصادف با سال روز مرگ اوست.”

“این یکی را نمی دانستم. اما سردبیر ما چیزهایی درباره ژان دارک لاوال می گفت. احتمالا در روزنامه تصویری شما چیزی خوانده بود.”

“وقتی که بیست ساله شدم خدا را شکر کردم. نه برای این که بیشتر از ژان دارک به من عمر داد، بلکه چون می خواستم راهم را دنبال کنم. من به هیچ یک از فرقه های کوچک و بزرگ مذهبی وابسته نیستم. همه آنها ایمان را امری واجب و انفاق را تنها صواب شخصی می دانند. این حقیقت تلخ را وقتی فهمیدم که یازده سال بیشتر نداشتم. مادرم که مسیحی مومنی بود حرفم را تایید کرد.

رمزی بار دیگر او را برانداز کرد. فکری از ذهنش گذشت.

“پدرتان چه می گفت؟”

“او یک خدانشناس حقیقی ست. در زندگیش سه چیز را عاشقانه دوست دارد. مادرم، شراب و گلها … همیشه ما را به خاطر عقیده مان به باد تمسخر می گرفت. از مادرم خیلی بزرگتر بود. وقتی که او مرد به اینجا آمدیم. آقای آنوی مرد بزرگواری ست. به ما خیلی لطف دارد. بخش زیادی از درآمد هنگفت کارخانه هایش را خرج بیماران، مستمندان و سیاستمدارهای مردم دوست می کند.”

“و شما … منظورم این است که … ”

می خواست چیزهای بیشتری درباره آقای آنوی و بخصوص درباره زن حامله روی درخت بداند . اما ژان از او جدا شده بود. انگار حضور نداشت. دختر جوان سر به آسمان برده و به صدای پرنده ها در میان شاخه های بلند درختها گوش می داد. هوا رو به تیرگی می رفت و ابرهای غلیظ در آسمان ظاهر می شدند. آقای ترامبله آن دورها داشت آب پاش رنگارنگش را می شست. رمزی جرعه ای چای نوشید و از بالای شانه ژان نگاهی دزدکی به درخت انجیر انداخت. نور تند آفتاب از میان شاخه ها چشمهایش را زد. از زن حامله خبری نبود. ژان سرش را پایین آورد و بار دیگر به او لبخند زد.

“آقای آنوی و خانواده اش اینجا زندگی می کنند، این طور نیست؟”

روی کلمه خانواده عمدا تاکید کرد تا بر کنجکاوی غیرضروری و نابه جایش سرپوش بگذارد.

ژان خندید.

“وضعیت آقای آنوی و دخترش درست شبیه ماست. او و همسرش از هم جدا شده اند. روابط ما بسیار دوستانه ست. من و پدرم در مقابل نظافت خانه و نگهداری باغ از محل سکونت رایگان استفاده می کنیم. با این حال روابط مان اصلأ جنبه صاحبخانه و سرایدار ندارد. من و آن ـ ماری چند سالی به یک مدرسه می رفتیم. بعد آنها به اروپا رفتند. حالا هم در خانه مرکز شهر زندگی می کنند. آخر هفته ها به اینجا می آیند، برای مهمانی، گردش و هواخوری … ”

رمزی سیگاری روشن کرد. همچنان که به صدای آب و پرنده ها گوش می داد پک محکمی به آن زد و دودش را به هوا داد. این بار بی آنکه بخواهد چشمش به درخت انجیر افتاد. در سایه روشن نور آفتاب میان شاخه ها زن را دید که سربالا کرده و نگاهش می کند. رمزی بار دیگر به حالتی عصبی به سیگارش پک زد. زن حامله دستهاش را دور شکم برآمده اش گرفته و لبخندزنان به او چشم دوخته بود.

“به چه فکر می کنید؟”

مرد خسته به خودش آمد. بار دیگر تابش مستقیم نور آفتاب همه چیز را از برابر چشمهایش محو کرد.

“آه، می دانید … به منظره ای باورنکردنی … داشتم فکر می کردم یک زن حامله برهنه روی شاخه درخت انجیر… درست مثل این منظره پشت سر شما، نشانهء چه چیزی می تواند باشد.”

ژان با خونسردی نگاهی به پشت سرش انداخت. آفتاب تند درست از میان شاخه ها می تابید و چشم را خیره می کرد.

“کدام درخت؟”

“همان درخت انجیر …”

“این که زردآلوست!”

“آه، نه! آن یکی! منظورم … یکی دوتا آن طرفتر … اگر نور آفتاب بگذارد. ”

ژان دستش را سایبان چشم کرد.

“آن یکی هم زردآلوست. ما اینجا درخت انجیر نداریم!”

برگشت و با بی اعتنایی به رمزی نگاه کرد. مرد درمانده شرمسارانه چشم از او گرفت و به زمین خیره شد. چیزی نمانده بود که طاقتش را از دست بدهد، می خواست فریاد بزند. به جای این کار با ولع زیاد پکی به سیگارش زد و به زن جوان نگاه کرد. برای اولین بار چیزی مرموز در نگاه او دید.

“زن حامله چطور؟ زن حامله ای روی درخت …!”

ژان جوان به قهقه خندید.

“چه فکر کرده اید؟ اینجا باغ بهشت است؟ البته زن حامله همه جا هست. حتی شاید درباغ بهشت.”

از این پاسخ دو پهلو چطور می توانست راه به جایی ببرد. رویش را برگرداند و با حالتی عصبی پک دیگری به سیگارش زد.

“شما نباید سیگار بکشید!”

پوزش خواهانه با دست دود سیگار را در هوا پراکند.

“شما را ناراحت می کند؟”

“بله.”

“ولی اینجا هوای آزاد است.”

“برای سلامتی تان خوب نیست.”

“آه، من از این حرفهام گذشته! به علاوه زیاد نمی کشم، روزی چند تا … ”

ژان آب دهانش را فرو داد. با حالتی اندوهگین به او نگاه کرد.

“میوه بخورید!”

رمزی خندید. سیگارش را زمین انداخت و آن را زیر پا له کرد. ژان همچنان نگاهش می کرد. با چشمهای آبی و طره های طلایی موهایی که به سختی شانه های فراخ گوشتالودش را می پوشاند به راستی زیبا بود. در پس این چهره معصوم رمز و رازی نبود. حتی در پس اندوه ظاهریش روح کودکانه و نشاط و شیطنتی طبیعی موج می زد. رمزی از قضاوت پیشین خود شرمسار شد.

“پس ناراحت شده اید! واقعا؟ ولی علتش سیگار نیست … ”

“آه، چرا. خودش است. از آن خاطره خوبی ندارم … ”

“یعنی چه؟ یک سیگار؟ حتما جایی را آتش زده، آه، متاسفم …”

“نه، نه. موضوع این نیست.”

“مرا کنجکاو کرده اید. پس چیست؟ لطفا بگویید؟”

ژان فنجان چایش را برداشت و باقیمانده آن را با طمانینه نوشید.

“خاطرهء دوری نیست. آن ـ ماری قبل از سفر تابستانی به اروپا به مناسبت فارغ التحصیلیش مهمانی بزرگی داد. آقای آنوی آماده ست به هر بهانه ای جشن بگیرد. وقتی پای دخترش در میان باشد از هیچ چیز فروگذار نمی کند. همه همکلاسیهای آن ـ ماری و دوستهای آنها و دوستهای دوستهای آنها آمده بودند. فکر می کنم صد نفری بودند. هفتاد ـ هشتاد تا که حتما بودند. در میانشان یک جوان جاماییکایی بلندبالای زیبایی بود که ظاهر فریبنده و رفتار گستاخانه اش خیلی زود او را انگشت نما کرد. خیلی خوب می رقصید ولی بی نزاکت بود. همه از دستش فرار می کردند. اسمش را گذاشته بودند جانور! خب دیگر پیش می آید . . . منظورم این جور مهمانی هاست. باید منتظر همه چیز باشید! اما اتفاقی که برای من افتاد بی سابقه بود. تا آن شب لب به سیگار نزده بودم. در غذا و بخصوص شراب همیشه امساک می کنم. نوشیدنی الکلی، ابدا . . ولی خب. البته مثل همه دوستانم از موسیقی لذت م یبرم. از رقص لذت می برم، شاید بیشتر از خیلی ها.”

طنین رعدی نابهنگام رشته صحبت دختر جوان را قطع کرد. برقی تند با نور خیرکننده اش مثل خطی باریک و تیز در آسمان شکاف انداخت. رمزی با ناراحتی از این دگرگونی بی موقع هوا به دور و برش نگاه کرد. ژان با تردید او را می پایید.

“الان باران می گیرد.”

“آه، مهم نیست! زیر این سایبان امن نشسته ایم… لطفا ادامه بدهید!”

ژان نفس عمیقی کشید. با لبخندی دلگرم کننده و اطمینان بخش صندلیش را به رمزی نزدیکتر کرد.

“شما اسمش را هر چه می خواهید بگذارید. ولی من قاطعانه به شما می گویم که علتش دود سیگار بود. بله، بچه ها علیه م توطئه کردند. یک نفر سیگاری به من داد. بی آن که حتی فکر کنم بلافاصله آن را در اولین جا سیگاری خاموش کردم. ناگهان فریاد همه به آسمان رفت: “ژان سیگار نمی کشد، ژان باید سیگار بکشد!” آن ـ ماری گریه می کرد: “ژان به خاطر من، فقط یکی …” به کلی گیج شده بودم. گفتم که توطئه بود. نه، یک شیطنت ساده بود. آن ـ ماری مقصودی نداشت. ”

دختر جوان بار دیگر نفس تازه کرد. رمزی سراپا گوش بود. هر لحظه بیم آن می رفت که باران تندی شروع به باریدن کند. مرد کنجکاو بی صبرانه چشم به دهان ژان دوخته بود.

“شاید خنده دار باشد. مهم نیست. چاره ای نداشتم. یعنی اصلا خنده دار نیست. سیگاری روشن کردم و ناشیانه آن را تا آخر کشیدم. خدای من، چه سم زهرآگینی! وحشتناک بود. می خندیدم! تمام سالن دور سرم می چرخید. بچه ها دست می زدند. در میان رقص نورهای رنگارنگ و طنین گوشخراش موسیقی گم شده بودم. و غافل! غافل از این که جاماییکایی در کمینم نشسته، آه …!”

عضلات چهره ژان هر لحظه کشیده تر می شد. رمزی با حیرت در این داستان عجیب و زیر و بمهای نامنتظر رفتار دختر غرق شده بود.

“با من هستید؟”

“منظورتان چیست؟ بله! البته …”

“پس گوش کنید. این مساله از نظر پزشکی ثابت شده، ربطی به مقاومت بدن ندارد. من کاملا گیج بودم. فکر می کنم تأثیر تار و نیکوتین بود! دیگر کسی به من توجهی نداشت. به هر زحمتی بود خودم را به بالکن رساندم. روی نرده ها تکیه دادم و تا می توانستم در هوای آزاد نفس عمیق کشیدم. داشت حالم بهتر می شد. ولی هنوز پاهایم سست بود و دستهایم می لرزید. دنبال کسی می گشتم که یک لیوان آب به من بدهد. همه در حال رقص بودند. ناگهان سرم گیج رفت، نمی دانم چه شد . . . قبل از اینکه بتوانم تعادلم را حفظ کنم سقوط کردم. آه! حدس بزنید کجا؟ در میان بازوان محکم و نیرومند آن جاماییکایی! چه زوری! چه اشتیاقی! باور کنید هیچ کاری از دستم ساخته نبود. هر چه تقلا میکردم بیشتر گرفتار می شدم. از بالای نرده ها به روی چمنها افتادیم. حتی نمیتوانستم فریاد بزنم. انگار فلج شده بودم. چه اراده ای، چه عضلاتی، چه صورتی . . . مثل آهن، مثل آبنوس، مثل عاج . . . غرق در وحشت و لذتی مرموز دست و پا می زدم. همه اش به خاطر دود سیگار. . . و عطر تنش که بوی کاجهای جنگلی می داد، نمی دانم چقدر طول کشید. وقتی که به خودم آمدم او رفته بود. باور کنید در هر شرایطی دیگری حقش را کف دستش می گذاشتم. اما در آن حالت مسخ شده بودم. پایم می سوخت. این جانور وحشی دندانهایش را مثل ببر توی رانم فرو کرده بود، همین جا …”

دختر جوان در یک لحظه زودگذر با معصومیت و بی پروایی غریزی دامنش را تا انتهای ران بالا زد. چشمهای رمزی داشت از حدقه بیرون می زد. موجی گرم به دیدن آن پاهای زیبای هوس انگیز مثل آب جوشید و از نوک پنجه پا تا قلبش بالا رفت. چهره اش سرخ شد و روحش مثل کاغذ مچاله ای به هم پیچید. دست بر سر بی کلاهش برد و به موهای سیاه پریشانش چنگ زد. خواست چیزی بگوید، اما سرفه امانش نداد. ژان پوزش خواهانه به او نگاه کرد و دامنش را پایین کشید.

“شما را گاز گرفت؟”

“جایش تا همین چند وقت پیش مانده بود!”

“و شما چه کردید؟”

“او را نبخشیدم! البته به آن ـ ماری گفتم موضوع را فراموش کند. می دانید، به هر حال یک ماجرای خصوصی ست. خواستم فقط بدانید که سیگار چیز خوبی نیست!”

رمزی بار دیگر به سرفه افتاد. انگار همه توانش را از دست داده بود. قلبش از شدت اشتیاق به تندی می تپید. گونه هایش می سوخت. حاضر بود نیمی از عمر بی فایده اش را بدهد و مثل آن جانور جاماییکایی دندانهایش را در رانهای فربه این دختر زیبا فرو کند! به نیازهای جسمی و کاستیهای زندگیش برای نخستین بار بی هیچ سرزنشی با نظر لطف نگاه کرد. در آنها چیز شرم آوری ندید. به چهره ژان نگاه کرد. چهره ای که در سایه روشن رنگهای غروب آفتاب تابستانی ملتهب تر می نمود.

“این موضوع هم ربطی به گفتگوهایمان ندارد. غرایز ما گاهی به حیوانات شبیه است. به عنوان مثال من خودم در سال ببر به دنیا آمده ام…”

غرشی سهمگین بار دیگر آسمان را به لرزه درآورد. برق دیگری درخشید و باران سیل آسا شروع به باریدن کرد. ژان از شدت هیجان در میان زوزهء بادهای تندی که در میان درختها می پچید، جیغ کشید.

“آه، راستی؟ چه باشکوه. دوست عزیز، شما خیلی اصیل هستید!”

صدای ضربه های تند باران سیل آسا بر آبهای استخر و سنگفرشها مانع گفتگوی آزاد و راحت بود. رمزی به درستی نمی شنید.

“چطور؟ یعنی به خاطر ببر …!”

“بله، به خاطر ببر. به خاطر ببر وجودتان که در قفس کرده اید!”

رمزی با ناراحتی و احساس سرخوردگی به دختر جوان نگاه کرد.

حالا او هم فریاد می زد.

“از کجا میدانید!؟”

طنین خنده شادمانه ژان در گوشش پیچید.

“از سرتاپای وجودتان پیداست! شما گستاخ نیستید و از این بابت رنج می برید. این چیزی ست که خودتان خواسته اید. شاید نمی دانید، ولی درست به همین دلیل دوست داشتنی هستید!”

باران تند به همان سرعت ناگهانی که باریده بود قطع شد. زمین سنگفرش، درخت و چمن، و گلهای لرزان رنگارنگ آرام گرفتند. بادها ایستادند. قطره های درشت و درخشان آب از کناره های سایبان به زمین می چکید.

“منظورتان را نمی فهمم.”

این را گفت و با اندوهی که نمی توانست پنهان کند به ژان نگاه کرد.

“لطف شما به تجربه های سختی ست که ناخواسته از سر گذرانده اید … !”

اصالت، گستاخی، ببر وجود، تجربه های سخت، دود سیگار …!

به این ملغمه ریشخندها چطور می توانست دل خوش کند؟ در فهرست ساده و متغیر نیازهای کوچک، نیازهای کوچک طبیعی و روزمره اش به تنها چیزی که فکر نمی کرد اصالت و افتخار بود!

با این حال گفتگویشان به درازا کشید. آن قدر که درخت، زن حامله و آقای ترامبله در تاریکی فرو رفتند. درباره ایمان و انفاق، درباره حقیقت و مجاز و درباره ی بسیاری چیزها حرف زدند. حرفهایی که حتی یک واژه آن به دفتر یادداشت رمزی راه نبرد. هنگام خداحافظی ژان برخاست و با صمیمت یک دوست، یک خواهر کوچکتر بر گونه او بوسه زد. رمزی هم در پاسخ برای لحظه ای کوتاه لبهای داغش را بر گونه دختر گذاشت. بوسه ای بر آن زد و تا رسیدن به خانه در سکوت و انزوای شبی سرد و تاریک از شبهای سوت و کور زندگیش درد کشید.

حقیقت و مجاز. این نکته هم قابل توجه است که گاهی در میان عبارتهای درهم و برهم یک گفتگوی تصادفی می توان به چند واژه به ظاهر بی اهمیت استناد کرد. واژه های خوشبختی که بی اختیار به هدف خورده اند. فکر کرد چه خوب شد از همان ابتدا به سردبیر گفت که به کاهدان زده است، وگرنه از نوشتن گزارش منصرف می شد. در آن صورت آوای زمان بدون تردید سکوت او را حمل بر بی کفایتی در شناخت یک لحظه مهم خبری می کرد. رمزی بر حسب قولی که داده بود گزارشی موافق سلیقه روزنامه نوشت و برای سردبیر فرستاد. در این گزارش اشاره ای به مرد جاماییکایی و زن حامله روی درخت نکرد. که اولی ماجرای خصوصی ژان و دومی ماجرای خصوصی خودش بود. از اینها گذشته تمایلی به خودنمایی در حوزه باور سردبیر و خوانندگانش نداشت. دو هفته بعد در یکی از ساعتهای اول شب سردبیر به او تلفن کرد. گفت که گزارش او را به هیجان آورده ولی قابل انتشار نیست. ناقص است، چیزی کم دارد، نمی داند آن چیز چیست، ولی باید پیدایش کرد. گفت که نمی تواند پیدایش کند مگر آن که مطلب را به دست نویسنده کارکشته ای در هیات تحریریه بدهد تا بازنویسی شود. رمزی هم اظهار علاقه کرد بداند نقص گزارش در کجاست و آن چیز گمشده که مطلب او را به پسند انتشار در آوای زمان می رساند چیست. سردبیر مایل بود با همکاری با او تا رسیدن به نتایج بهتر و پرثمرتر ادامه بدهد. گفت که منباب شروع دستمزد ناچیزی از طریق حواله بانکی برایش فرستاده است. رمزی به دختر جوانی فکر می کرد که با قلب پاک، صفا و سادگی و نظر بلندش به روشنی روح، شادی جسمانی و سخاوت عاشقانه عقیده داشت. پس از دریافت دستمزد ناچیز آن گزارش مخدوش برای خودش یک شاپوی حصیری تازه خرید.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.