داستان کوتاه لبخند نوشته ری داگلاس بردبری
در میان شهر کوچک از صبح زود ساعت پنج صف تشکیل شده بود. در دور دستِ بیابانِ برفک نشسته خروسها میخواندند و هیچ کجا نشانهای از آتشی نبود. اطراف، همهجا، میان ویرانهها و لابهلای بقایای ساختمانها، تکههای مه چسبیده بود که حالا با اولین…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...