مرور برچسب

ویلیام فاکنر

قلمرو خدا؛ داستان کوتاهی از ویلیام فاکنر

ماشین به‌سر‌عت از خیابان «دکاتور» سرازیر شد و به کوچه که پیچید توقف کرد. دو مرد پیاده شدند اما سومی سر جایش باقی ماند. چهره‌ی مردی که در اتومبیل مانده بود، مات و گرفته بود و لب‌ها‌یش شل و افتاده و چشم‌هایش مثل گل‌گندم، روشن و آبی و کاملاً…
ادامه مطلب ...

پایان رمان خشم و هیاهو نوشته ویلیام فاکنر

دیلسی تنش را جلو و عقب می‌برد و سربن را نوازش می‌کرد. گفت: ای عیسی، آخه تا کی؟ لاستر گفت: ننه جون! من می‌تونم اون درشکه رو برونم. دیلسی گفت: جفت تونو می‌کشی. از بدجنسی این کارو می‌کنی. می‌دونم خیلی باهوشی ولی خاطرم ازت جمع نیست... لاتسر،…
ادامه مطلب ...