هیاهو در شیب بعد از ظهر؛ داستان کوتاهی از مصطفی مستور
برای کیارنگ علایی
شهرام گفت: «فری، همین جا بزن کنار. زیر اون درخت جون می ده واسه عرق خوری، مردیم از تشنگی.» سرش را برد توی موهای یاسمن و آهسته چیزی توی گوشاش گفت و بعد بلند بلند خندید.
فریدون از توی آینه پشت سرش را نگاه کرد و فرمان را به…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...