وسوسههای آیینه، داستان کوتاهی از فرخنده حق شنو
چیزی به آمدن مرد نمانده بود. هر روز همین وقتها میآمد. روز پاییزی، ابری و گرفته به نظر میرسید. زن روبهروی آیینه نشست. آیینه نگاهی به او کرد و گفت: «پریشانی. تلخ و زخمی.»
زن که به نظر میرسید در تردیدی بزرگ دست و پا میزند، درحالیکه شعر…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...