داستان کوتاه سیندرلا نوشتۀ اعظم نادری
مامان اون شب وقتی خدا و فرشته ها خوابیدند آروم در آسمون رو باز کرد و اومد بیرون. یک ستاره ی کوچولو گذاشت لای در که محکم بسته نشه و بچه فرشته ها رو بیدار کنه. بعد بدو بدو پله ها رو اومد پایین.
من جلدی نشستم لبه ی تخت و بغلم رو باز کردم که…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...