مرور رده
داستان کوتاه
داستان کوتاه فردا نوشتۀ صادق هدایت
چه سرمای بیپیری! بااینکه پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی میآمد! – اما از دیشب سرد تر نیست. از شیشه شکسته بود یا از لای درز که سرما توو میزد؟ – بوی بخاری نفتی بدتر بود. عباس غرولندش بلند شد: “از سرما سخلو…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه بیرون رانده نوشتۀ ساموئل بکت
پلکان بلند نبود. من هزار بار پلههایش را شمرده بودم، چه هنگام بالا رفتن و چه هنگام پایین آمدن، اما رقم دیگر در حافظهام نیست. هیچ وقت نفهمیدم که باید وقتی پایم روی پیادهرو است بگویم یک و وقتی آن پایم روی اولین پله است بگویم دو و همین طور…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه مزاحم نوشتۀ خورخه لوئیس بورخس
آنها مدعیاند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوانتر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر بزرگتر، که به مرگ طبیعی در یکی از سالهای ۱۸۹۰ در ناحیه مورون مرد گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بیحاصل، در…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
سال اسپاگتی نوشتۀ هاروکی موراکامی
سال ۱۹۷۱ بعد از میلاد مسیح، سال اسپاگتی بود.
آن سال اسپاگتی میپختم تا زندگی کنم و زندگی میکردم تا اسپاگتی بپزم. بخاری که از قابلمه برمی خاست، مایه مباهات من بود وسس گوجه فرنگی که داخل تابه قُل قُل میزد، مایه امید زندگی ام.
به…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه بن بست نوشته صادق هدایت
شریف با چشمهای متعجب، دندانهای سفید و محکم و پیشانی کوتاه که موی انبوه سیاهی دورش را گرفته بود، بیست و دوسال از عمرش را در مسافرت به سر برده و با چشمهای متعجب تر، دندانهای عاریه و پیشانی بلندچین خورده که از طاسی سرش وصله گرفته بود و با حال…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
مرگ یک کارمند نوشتۀ آنتوان چخوف
در شبی خوش، کارمندی به اسم ایوان دمیتریچ چرویاکف که خود نیز به اندازه همان شب، خوش بود در ردیف دوم تئاتر نشسته و دوربین به چشم سرگرم تماشای اپرت « ناقوسهای کورنیلف » بود. چشم به صحنه دوخته بود و عرش اعلی را سیر میکرد. اما ناگهان … راستی…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه آدم کشها اثر ارنست همینگوی
در سالن غذاخوری هِنری باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پیشخوان نشستند.
جورج از آنها پرسید: «چی میخورین؟».
یکی از آنها گفت: «نمیدونم. اَل، تو چی میخوری؟».
اَل گفت: «نمیدونم. نمیدونم چی میخورم».
بیرون هوا داشت تاریک میشد. آنور…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
چشمهای سگ آبی نوشته گابریل گارسیا مارکز
آنوقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه میکرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را برگرداند و من نگاه لغزنده و سمج او را، از روی شانهام، در پشت سر احساس کردم، فهمیدم این من بودهام که ابتدا به او نگاه میکردهام. سیگاری روشن کردم.…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه رنگ زرد نوشتۀ رابرت لوئی استیونسن
در شهری خاص، طبیبی زندگی میکرد که رنگ زرد میفروخت. هر کس که از فرق سر تا نوک پا به این رنگ آغشته میشد، این مزیت بس خاص را داشت که برای ابد از ابتلا به مخاطرات زندگی، انجام گناه، و ترس از مرگ مصون بماند. طبیب در دفترچه راهنمایش این طور…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه زنان نوشته آنتوان چخوف
“فیودور پترویچ” مدیر مدارس ملی ایالت N که خویشتن را مردی منصف و بزرگوار میشمرد، روزی در دفتر کارش معلمی به اسم “ورمنسکی” را به حضور پذیرفت و گفت:
– نه آقای ورمنسکی، استعفا گریزناپذیر است. با صدایی که شما به هم زدهاید، نمیتوانید به کار…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
ما آدم نمیشیم، داستان کوتاهی از عزیز نسین
صدای یک پیرمرد لاغر مردنی از میان انبوه جمعیت، هم همه داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نمیشیم!» بلافاصله دیگران نیز به حالت تصدیق «البته کاملا صحیح است، درسته، نمیشیم.» سرشان را تکان دادند. اما در این میان یکی دراومد و گفت:…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه انتقام نوشتۀ گی دوموپاسان
بیوه پائلو ساورینی و پسرش، آنتوان، به تنهایی در خانه کوچک و محقری بر روی تپههای بونی فاسیو زندگی میکردند. شهر که در یکی از دامنههای کوهستانی و در نقطهای کاملاً مشرف به دریا ساخته شده بود، به سرتاسر تنگههای پوشیده از سنگ، و به ساحل…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...