مرور رده

داستان کوتاه

پنج سال و نیم می گذرد؛ داستان کوتاهی از فرشید خیرآبادی

پنج سال و نیم می گذرد. رامین به بیرون نگاه میکند، نگاه که نه غرق شده است... . پنجره ای زنگ زده با شیشه هایی کثیف و پر از لک گرد و غبار و چیزهایی زرد و قهوه ای مالیده شده بر آن. ساختمان های سیمانی همچون معماری اردوگاه سرخ در دید است، همه…
ادامه مطلب ...

قتل کریستالی؛ داستان کوتاهی از فریبا باکری

مادرم با فریاد اسم تک تک ما را صدا می کرد: فرهاد، فرشاد، فرزاد؛ حتما اتفاق مهمی افتاده بود که این طور داد می زد.با عجله از پله ها پایین دویدم. موقع پایین رفتن؛ از پنجره ی باز راه پله، هوای داغ و شرجی مرداد ماه صورتم را گداخت. شهر ما با حدود…
ادامه مطلب ...

قلیان مادربزرگ؛ داستان کوتاهی از طوبی اکبریان

پاکتهای سیگار در سوپر مارکت به من چشمک می زنند، البته دور از چشم شوهرم! روکش مبل را تازه عوض کرده بودیم، از این رنگ دودی خیلی خوشم می آمد. با آسایش کامل روی مبل لمیده بودم و کتاب قطور “دکتر شریعتی از دیدگاه شخصیتهای بزرگ“ را می خواندم و در…
ادامه مطلب ...

تاول؛ داستان کوتاهی از مرجان صادقی

نور از پنجره دُورآهنی زنگ زده آشپزخانه می تابید تو، روی موزاییک های یکی در میان سبز و سفید با لکه های ناجور روغن ماشین.غفور دراز به دراز خوابیده بود و از پشت عینک چرک دسته فلزی اش که داده بود برایش لحیم کاری کرده بودند زنش را می پائیدکه…
ادامه مطلب ...

سیب؛ داستان کوتاهی از افسانه طباطبایی مدنی

از صدای باد که پنجره را می لرزاند بیدار شدم. چقدر خوب که بیدار شدم. از ترس داشتم می مُردم به سختی از رختخواب بیرون آمدم. احساس می کردم دردی در وجودم فریاد می زند. آخر این خواب بود؟ می خواستم روزم را با انرژی شروع کنم ها. اگر به علی می گفتم،…
ادامه مطلب ...

سیزده؛ داستان کوتاهی از ماندانا زندی

گردنم را می مالم و قلنجش را می شکنم. زری اصلاح ابروی آخرین مشتری را انجام می دهد و من چند بار شیشه شور را روی آینه اسپری می کنم. دستمال را عقب می کشم و زل می زنم به چهره جدید خودم. تقصیرمامان بود که انقدر اصرار کرد یا دخترخاله رضا؟ حیف از…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه امروز آدینه است نوشته ارنست همینگوی

سه تن سرباز رومی، در ساعت یازده شب، در میخانه‌ای مشغول خوردن هستند. خمره‌های شراب در جلو دیوار قرار دارند. در پشت پیشخوان کثیفی یک نفر یهودی میفروش ایستاده است. سه سرباز رومی کمی لوچ میباشند. سرباز اولی – آیا شما از شراب سرخ خورده‌اید؟…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه مهمان نوشته آلبرکامو

معلم دو مرد را نگاه می‌کرد که در سربالایی به سوی او پیش می‌آمدند. یکی سوار بر اسب و دیگری پیاده بود. آن‌ها از لا به لای تخته سنگ ها در میان برف هایی که تا چشم کار می‌کرد بر دامنه وسیع جلگه مرتفع و متروک دیده می‌شد آهسته آهسته و به زحمت پیش…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه دهلیز نوشته هوشنگ گلشیری

فاجعه از وقتی شروع شد که مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خرند خانه و دید که سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روی آب حوض. بعد از آن را هم که همسایه ها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه کردند. غروب که هنوز همسایه ها توی خانه ولو بودند…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه دوست نوشته صادق چوبک

من و فریدون همدیگر را در دانشکده افسری شناختیم. یعنی در همان ساعت اول ورودمان که سرگروهبان ما را تو آسایشگاه بخط کرد و حرف زد، من و فریدون بغل هم ایستاده بودیم و هنوز رخت غیر نظامی در تن داشتیم و هر دو دانشجوی احتیاط بودیم. اولین جمله ای که…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه جاودان نوشته سید محمد علی جمال زاده

جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به دیدن "یار دیرینه" رفتم. در اتاق دفترش که در عین حال اتاق خوابش هم بود تک و تنها در مقابل میز تحریر لختی نشسته و ششدانگ در نخ تماشای پاشنه کشی بود که در وسط میز افتاده بود. پس از سلام و علیک و خوش و بش…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه دسته گل نوشته پائولو کوئلیو

روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‏ ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی‏نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ‏ای از آن چشم برنمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل…
ادامه مطلب ...