مرور رده
داستان کوتاه
هیاهو در شیب بعد از ظهر؛ داستان کوتاهی از مصطفی مستور
برای کیارنگ علایی
شهرام گفت: «فری، همین جا بزن کنار. زیر اون درخت جون می ده واسه عرق خوری، مردیم از تشنگی.» سرش را برد توی موهای یاسمن و آهسته چیزی توی گوشاش گفت و بعد بلند بلند خندید.
فریدون از توی آینه پشت سرش را نگاه کرد و فرمان را به…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه «کلاغ مرا میبیند» نوشتۀ فرشید خیرآبادی
در پارک نشستهام. ظهر است. نجوای سیر سیرکها به گوش میرسد و با صدای سه کلاغ در هم میپیچد. فریادی از بلند گوهای پارک در استخوانم نفوذ کرده و وجودم را خراش میدهد. بلندگو اندوهگین نعره زنان آوای رقص و گریه را در هم میکند و بیرون میریزد.…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه «شرکت عروسکهای خیمه شب بازی» اثر ری داگلاس برادبری
نزدیک به ده شب بود و در حالی که آهسته با یکدیگر سخن میگفتند به آرامی به سمت پایین خیابان سرازیر شدند. هردو حدودا سی و پنج ساله بودند و کاملا هشیار.
اسمیت گفت: اما واسه چی این قدر زود؟
برالینگ در جواب گفت: چون...
- تُو تمام این سالها…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه «یک دست و دو هندوانه» از آنتوان چخوف
ساعت دیواری، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف۱، مالک هزار جریب زمین زراعتی و یک همسر جوان، کلهی نیمه طاس خود را از زیر شمد چیتی درآورد و بلندبلند ناسزا گفت. دیروز،هنگامی که از کنار آلاچیق رد میشد، صدای زن جوان خود، کارولینا کارلونا را…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
هم اکنون اتفاق می افتد؛ مسعود قادری آذر
همان اول صبح که بیدار میشوم... بیدار میشوم؟ چه کسی گفته باید بیدار شد؟ مگر آدم حتما بیدار میشود؟ مگر ندیدهاید آدمهایی را که شب خوابیدهاند و صبح بیدار نشدهاند؟ حالا بالفرض که بیدار شدم. میروم بیرون و اگر آقای تمیزکارِ راهرو که هر ماه…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه آغا سلطان کرمانشاهی؛ مهشید امیرشاهی
وقتی ممه شروع به حرف زدن میکند دیگر فایده ندارد. کتاب را باید کنار گذاشت و باید شنید. حتا فایده ندارد که بگویی "حرف نزن" ـ چون نمیشنود. اصلاً نمیشنود. مگر داد بزنی. چند بار داد بزنی تا حنجرهات بخراشد، آنوقت میپرسد، "هه؟ با منی…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
زمانی که سلطان بودم؛ داستان کوتاهی از وحید رهجو
به عکس روی دیوار خیره شد. تصویر رینگ بوکسی که یک طرفش، پیروزی یک مرد و در طرف مقابل، بر زمین خوردن دیگری را حکایت میکرد. بوکسوری که تلو تلو میرفت و با نگاهی بیرمق به مشتهای بوکسور پیروز، منتظر خوردن ضربه نهایی بود. تصویر در ذهنش، با…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه زرد، سبز، قرمز نوشتۀ سپیده رشنو
توی میدان نشسته بود و سبیلهای جو گندمیاش از سرما یخ زده بود. پلاستیک پر از آب دستش و سیب زردی توی پلاستیک. دو مرد آمدند و کنارش نشستند. یکیشان که سیب سبزی توی دستش بود، سیب را انداخت توی پلاستیک و گفت: «امروز هم خبری از کار نیست» و نشست…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
عدالت، داستان کوتاهی از جبران خلیل جبران
یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشمخانه خالی اش خون میریزد. امیر از او پرسید «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: «ای امیر،…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه «رکَب» نوشته فرزانه رازی
نمیتوانستم باور کنم که یک شبه، بی آنکه شوهر کرده باشم، مادر شده ام! حقیقتی بس سنگین بود و شانه های ۱۹ ساله من در برابر این واقعیت، ضعیف ترین حالت ممکن داشت. به هر روی، آبِ ریخته، ماحصل کاسه ای بود که از سلامت کامل برخوردار نبود! لعنت های…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه «انتخواب» نوشتۀ علی زوار کعبه
مردی عاشقِ تختخواب اش بود. شبها که روی آن میخوابید، مطمئن میشد، حاضر نیست با هیچ کس تقسیم اش کند.
تختخواب را از یک سمساری خریده بود. سمسار گفته بود: «این عتیقه است؛ آقا. یه تختخواب راحت و عالی که فقط میشه توش رویا دید.» روی…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه چشمهای سبز؛ نوشته عابدین زارع
تا زن نگیری صاحب زندگی نمیشی. این را خاله ام میگوید. هروقت میبیندم امان نمیدهد. فرقی نمیکند تنها باشم یا توی جمع، زل میزند توی چشمام و با تحکّم انگشت اشاره اش را توی هوا تکان میدهد و میگوید: « زن و زندگی، تا زن نگیری...» من هم که…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...