فیلم عروسی؛ داستان کوتاهی از بابک اسحاقی

امروز داشتیم فیلم عروسیمان را نگاه می کردیم.
۹ سال به ظاهر زمان زیادی نیست اما اتفاقاتی که طی این مدت افتاده بود انقدر زیاد و عجیب بودند که سخت است باور کنی فقط نُه سال از آن روز تابستانی گذشته باشد.
بچه هایی که حالا برای خودشان خانم و آقا شده اند و وقتی الانشان را می بینی باورت نمی شود یکروزی انقدر کوچک و کم سن بوده اند. تغییرات ظاهری زیادی هم رخ داده بود. لاغر و ترکه ای هایی که حالا چاق و چله شده اند و توپ تکانشان نمی دهد و تُپل مُپل هایی که حالا مانکنی شده اند برای خودشان.
موهای سیاهی که سفید شده اند و قامت های راستی که امروز خمیده و خسته اند. لباس ها و تریپ ها و مدل موهای خنده داری که اگر امروز پول دستی هم بدهی صاحبانشان حاضر نیستند دقیقه ای انتخابشان کنند.
زندگی هایی که از هم پاشیده اند. زوج های خوشبختی که لبخند روی لبشان است و باور نمی کنی شادی چهره هایشان در آینده ای نزدیک جای خودش را به غم جدایی و طلاق خواهد سپرد.
وصلت هایی که خنده بر لب آدم می آورند و حتی کمی در مخیله ات نمی گنجد که این خانم کوچولوی توی مجلس زنانه یکروزی می شود همسر این آقا پسری که دارد توی مجلس مردانه لبخند می زند.

اما تلخ ترین بخش فیلم، عزیزانی بودند که دیگر نیستند. حضرت عزرائیل کارنامه درخشانی بین بستگان و فامیل ما داشته است.
شمردیم: هفده نفر از حاضران فیلم عروسی ما، طی همین نُه سال فوت کرده اند.

چهره هایشان را برانداز می کنیم و صحنه هایی که در آن حضور دارند دوباره به تماشا می نشینیم.
تصور مرگ تک تکشان عجیب و بعید است. بس که لبخند توی صورتشان دارند. بس که حالشان خوب است و سرحال هستند. بس که هیچ چیزشان به مرده ها نمی ماند.
به چهره تک تکشان نگاه می کنم هستند
یکطوری که انگار قرار نیست هیچ وقت بروند
ولی رفته اند
یکطوری که انگار هیچ وقت نبوده اند.

باید اعتراف کنم که:
فیلم های عروسی، غمگین ترین فیلم های جهانند.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.