داستان کوتاه تاریک خانه نوشتۀ ماندانا خاتمی

صدا پشت درب اهنی تاریکخانه منتظر بود وپچ پچ هایی اهسته و طولانی مثل انبوه حشراتی بود که به لاشه ای کنار جاده چسبیده بودند. اهسته کلید زنگ زده را چرخاندم در که باز سد صداهای موهوم مثل انبوه حشرات تجزیه کننده به صورتم هجوم آوردند.

در با ناله ای باز شد ناله ای شبیه صدای زنی بود که کابوس می بیند او از درون تاریکخانه به میان سالن امد. صورتش شباهت غریبی به کسی داشت که سالها پیش از کارگران معترض کفش ملی انداخته بودم.

مربوط به سالهای شصت تا هفتاد که ستونی درچند روزنامه داشتم و داستان و نقد و گزارش می نوشتم و عکس های خبری و گاهی کارتون هایی برای مجله های فکاهی می کشیدم. قبل از اینکه همه ی ان دوران را مثل زباله یا تفاله هایی که از زمان بیرون افتاده بودند؛ به درون تاریکخانه هل دهم و در گوری دسته جمعی پشت درب آهنی تاریکخانه دفنشان کنم.

گفتم که از بین تاریکی امد و سایه وار همراهم شد. خودش را شبیه یک رویداد عادی زندگی، چیزی شبیه بلوغ یا پیری، با من هماهنگ کرد من حالا در میانسالی قرار دارم و بر عکس آن دوره همه چیز را باکمی ترس می پذیرم و بعد از کمی تجزیه تحلیل بیمارگونه که با مقایسه نتایج تجربه های پیشین پدید می اید؛ بتدریج تسلیم میشوم و ذره ذره به ان عادت می کنم.

او شبیه تکه تکه های زندگی ام بود. درست در زمانیکه ان تکه ها را بدون ارتباط در جایی رها کرده بودم. مثل رخ دادی که از یک دوره حذف و به عمد فراموش می شود و در زمانی دیگر سرباز می کند.

ساده ترش همان پیدا کردن دگمه ی افتاده ی پالتویی است که از زمستان گذشته توی کمد دیواری جا مانده است.

درب تاریکخانه درست بعد از ازادی ام از حبس بسته شد و ان تکه از زندگی که به عمد از بقیه جدا کرده بودم پشت ان ماند. پس طبیعی ست که باید دگمه را به آن قسمت خالی از زندگی ام می دوختمش و دوختم.

از ان لحظه به بعد او را نمی دیدم شبیه جزئی از کل حفره ای شده بود که من مدتها پیش در ان سقوط کرده بودم. شبیه نقب های پی در پی در زیر زمین.

چیزی که واضح بود این مدور بودن جریان زندگی ام بود .من توسط مرکزی غیر قابل کنترل به نقطه ی اغاز رسیدم. به جاییکه همه چیز را رها کرده بودم و حالا مثل یک ذره حقیر و پویا مسیر مدور را با سرعت طی می کردم. مسیری که اغاز و پایانش ناگهان به هم ریخته بود و کوتاه و هموار بود و مختصر مانند پخش تکراری تبلیغ میان برنامه ای تیغ های دودلبه دورکو در فاصله کوتاه یک سریال خنده دار. طوریکه برای اخبار جهان و بیداری بوفالوهای صحراهای خشک و جفت گیری گورخر ها در خواب مانده بودیم.

وقتی چیزی را از نا خوداگاه به سطح اگاهی بیاوریم برای در امان ماندن از تشعشات پی در پی غم انگیز و مخرب آن به شجاعتی هم اندازه ی همان فاجعه نیاز داریم و برای دور کردن مجددش به فاجعه ای دیگر که فاجعه قبلی را یک لایه به عقب براند و من همه چیز را مدتها قبل از دست داده بودم و همین خلا باعث میشد هر وقت تصمیم می گرفتم او را از خودم جدا کنم و دور بمانم مثل جدا کردن انگشت ششم درد می امد و جیغی شبیه به فریادهای در هم گذشته می شنیدم. شبیه مقاومت در برابر شکست و تسلیم. شبیه بلعیدن فریاد در برابر میل حریصانه برای شنیدن اعتراف. شبیه صدای خودم.

کمترین شباهتش وقتی است که با بخار کتری می سوختم همان وقتی که آب جوش را روی فنجان قهوه ی فوری می ریختم.

زندگی ام شبیه یک گیجی پس از یک دوره ی طولانی فراموشی شده بود. در زندگی کنونی پس از ان دوره ی شصت وقت داشتم پرستاری یاد بگیرم و او را با خود به شیفت های شلوغ بیمارستان می بردم. با خنده های ماسکی اش شبیه ور شکسته ی گمنامی می شدم که گوشه ی مترو، سنجاق سر و گوشواره و بادکنک می فروختم.

برای به رخ کشیدن اعتبارم زخمهای باز و کبودی های وسیع و اندامهای لمس بیماران را نشانش می دادم و بیشتر از آن،حتی به اتاق شیمی درمانی می رفتم و داروهای تزریقی را یکی پس از دیگری در محلولهای نمکی و قندی خالی می کردم و اجازه می دادم به سرطان ادمها دست بزند. او لخت میشد و رنگ تازه و بنفش شلاقها را روی تنش نمایان می کرد. من لبه ی بریده ی پوستی را که از خودکشی جا مانده بود نشانش می دادم او از تاریکی می گفت و غروری که با وحشت له شده بود و فریادش هنوز توی هوا بود.

باز مسیر مدور و درهم درد ها در هم میشد و دایره های تو در تو هردوی مارا به عمقی از پوچی می رساند.

خاکستری که از دوره های گذشته مانده بود نه تنها به هر دوی ما بلکه به روی همه ی ادمها پاشیده بود و صدایی ساییدگی دو استخوان و دندانها توی هوا وول می خورد و در فاصله بین ما تکرار میشد.

فکر می کنم با او به یک دلمشغولی یا همدردی یا هر چیزی که ادم را از دست خودش نجات دهد رسیده بودم. شبیه کورکی که از زیر پوستم سر باز کرده بود و تمام حواسم را به خودش جلب کرده بود.

درد گاهی می تواند مرهمی باشد حتی اگر مثل شکستن دنده تیزو فرورونده باشد، حتی نفست را بند بیاورد، باز یک خوبی دارد و ان اینست که رخوت و ملال برگشت پذیر عمر را زایل می کند. یا اینکه می تواند انرا با چیزی بدتر از ان ،یعنی با دردی نفس گیر جابه جا کند.

حالا خوب می توانستم تمام جزئیات صورت سفیدش را، که از پس هاشور ها ی مو، او را شبیه یکی از همان عکس هایی می کرد که از تجمع اخراج شده های کارخانه کفش ملی گرفته بودم؛ به خاطر بیاورم.

کسی که به جای چهره، نقابی از کفش به چهره داشت و طوری نقاب را به صورت گذاشته بود که تمام میخ های بیرون زده ی کفش، در اطراف شکاف دهان به او شکل کوسه ای خشمگین داده بود.

همین که دوربین را روی صورتش زوم کردم رعشه ای به زانوهایم افتاد و ناگهان او در دریچه ی دوربین با صورتی شکل کوسه به من نگاه کرد. کمی عقب رفتم و باز او را در قاب دوربین گرفتم و چند بار پی در پی مانند شکارچی که به صیدی عظیم شلیک می کند شکارش کردم او را از دنیای گاز اشک اور و دود و ویراژ موتور و فحش به درون دریچه ی دوربین خودم وارد کردم.

لازم بود برای من که دلباخته ی ان نوع نایاب از تشنج و تبسم و خشم بودم صید نقاب کوسه ی خشمگین و گرسنه حس خوبی داشت.
بعد ها ساعت ها در تاریکخانه می نشستم و با شکارم بازی می کردم به ان عکس نگاه کردم و کارتون های متعددی از خشم و سرهایی که به شکل کوسه باریک و بیضی می شدند می کشیدم آنها را با دندانهایی تیز که اماده ی شکافتن بودند و نیزه هایی که تا نبمه به تن داشتند می کشیدم.

و کم کم صدای او را که تیزتر بود و میان همه ی صداها تکثیر میشد،از بقیه جدا می کردم و به ان گوش می دادم.

صدایش مانند گردابی خشمی مذاب ،به دور خود می پیچید و مانند بمبی نامرئی در گوشه ای از خیابانی می ترکید و کنار لنگه کفش و کیف و باقی اشیائی که از اجتماع کوسه ها جامانده بود می افتاد.

بدون هیچ تعریفی باید بگویم من آن صورت خشمگین را در قالب فرستاده یا ایه ای مقدس پذیرفته بودم.

پیام اوری که هرچند چنته اش خالی بود و بشارتی نمی داد اما تنهایی ازلی و ابدی و روشنی داشت و به من می چسبید و مانند معشوقه ای گرم و بی نیاز از هر کیف و شور و لذتی، خودش را به میان عضلات و اندامهایم می پیچد و در برم می گرفت و از آن من می شد.

معشوقه ی بیصدای من توانست به سرعت موجی از همه ی خوشی های فراموش شده ی خویش را روی همه ی زندگی من بکشد. مثل بارانی روی خشکیها ببارد یا نسیمی که روی گورها بوزد.

یک حضور تمام نشدنی بود و کارش که با من و ان خانه تمام میشد .صدای ساییدگی دندانهایش را می شنیدم صدایی که خبر از خشم و سرکوب میداد مثل انعکاس باتون بر استخوان ها و اشک و اشک و گاز …

من آنرا می شناختم.

همه ی ان لحظه ها را از پشت دوربین دیده بودم و عکس هایش را مدتها پیش در بین اخرین نوشته هایم در تاریکخانه رها کرده بودم و قفلی انداخته بودم که کلیدی زنگ زده بر خود داشت و یکپارچه شده بود.

همه چیز آنجا بود دوربین و دفترهای چرمی و بوم های تاریک و سیاه قلم ها و ماسک ها …

و او بین همه ی انها با تیری که از روی پیشانی اش به چین های اهیانه و مرکز خاطره اش رسیده بود روی زمین افتاده بود. زمینی که درون دریچه ی دوربین من محصور بود و به تاریکخانه ام رسیده بود.

یک آن از دیدرسم دور شده بود و تنها غبار خالی درون دریچه معلق بود. باز هم زوم کردم جایی پایینتر از ایستاده ها و غبار از پشت به روی زمین افتاده بود.

چطور خودم را به او رسانده بودم نمی دانم .جشمهایم پراز اشک و دود بود و حنجره ام می سوخت. ماسکش بین بازوهای من و قدمهای تند بقیه و گرد و خاک بود. بلند شدم و دستهایش را گرفتم تا او را از وسط میدان به سمت پیاده رو بکشانم کمی روی اسفالت جابه جا شد و رد خون از شکاف نقاب کوسه ای اش روی زمین کشیده شد سپس دستهایش با یاسی سنگین روی تنش افتاد و بدنش مثل یک ورق سمباده ی تیره روی سنگفرش خونی پیاده رو چسبید.

شب با هم به خانه برگشتیم او روی کاناپه نشست و اخرین عکس ها را ورق می زد و چیزی را زمزمه می کرد. چیزی که بار ها بارها از پشت درب تاریکخانه می شنیدم. پاهایش را با اضطرابی اشکار تکان میداد شبیه مسافری که برای برگشتن بی تاب است به چیزی دست نمی زد گاهی به من و گاهی به ساعت نگاه می کرد و عکس هارا سرسری ورق میزد. من دو لیوان چای ریختم و خودم را به تن معلق او چسباندم. ناگهان به نظرم رسید که کم کم از همه ی نشانه های زندگی خالی می شود. مثل فیلمی خنده دار به پایان مضحک خودش رسیده بود و سرش روی اخرین عکس افتاد.

روی تصویری که سالها پیش از دریچه ی دوربین من بیرون افتاده بود موهای سیاه و صافش را که روی صورتش هاشور زده بود کنار زدم و چشمهایش خالی از زندگی اش را بوسیدم. تن سبک و بی جانش را به دوش گرفتم و به درون تاریک خانه بردم دستهایش را گرفتم و با هم در یکی از گورهای تاریکخانه خوابیدیم.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

1 نظر
  1. ناشناس می‌گوید

    کپی برداری از بوف کور صادق هدایت…..

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.