خواب نیمروز؛ داستان کوتاهی از امین عطاردی

کنار پنجره زیر نور آفتابی که هر از چندگاهی از پشت ابرها در می آید رو زمین پخش میشوم. حتی اجازه فکر کردن به آوردن متکا و پتو را هم به خودم نمیدهم. پلکهام عجیب سنگین شده اند. آنقدر که تنها پرزهای فرش از لابلایشان پیداست. آرام میشوم. آرامشی که با برخورد پرزهای فرش با صورتم دو چندان میشود. بوی کباب تا مغزم رفته است. حتی آستینم هم بوی کباب میدهد. یکی از فتواهای من این است که خوابیدن بعد از خوردن کباب آنهم با دوغ و ریحان تازه بدون هیچگونه تاخیر و یا جابجایی اضافی بر همه کس واجب است. تیک تاک ساعت برایم در حکم لالایی شده، حس شیرین فرو رفتن در یک خواب عمیق را دارم. به همه ی چیزهای خوب فکر میکنم، لبخندی ضعیف بر لبانم نشسته که پلکهایم بر هم می افتد. مگسی می آید در گوشم ناله ها میکند. تمامی ماهیچه های صورتم بکار می افتند تا اندکی چشمهایم را باز کنند. به زحمت دستم را بالا می آورم و مگس را فراری میدهم و دوباره بیهوشی به سراغم می آید. اندکی بعد صدای وزوز مگس نزدیک و نزدیکتر میشود و دوباره تکرار همان داستان. اصولا تنها حالتی که از وجود مگس ها لذت می برم در همین حالت است زیرا حس ناب شروع یک خواب خوب را دوباره برایم تکرار میکنند. حالا آفتاب رفته است. تکانی میخورم و جمع تر میشوم. دستانم را بین زانوهایم قرار میدهم و عزمم را جزم میکنم که دیگر به مگس جماعت هم گوش نکنم!

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.