دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد؛ شعری از سیمین بهبهانی

دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد
ره فرار نه و طاقت قرار ندارد

به تنگدستی ی من طعنه می زند ز چشم دشمن؟
غنی تر از من وارسته روزگار ندارد

فلک، چو دامن نیلین پر ز قطره ی اشکم
نسفته گوهر غلتان آبدار ندارد

طبیعت از چه کند جلوه پیش داغ دل من
که نقش لاله ی دلسرد او،‌ شرار ندارد

چو چشم غم به سیاهی نهفته آن، شب صحرا
سکوت مبهم و اندوه رازدار ندارد

خوشم همیشه به یادت،‌ اگر چه صفحه ی جانم
به جز غبار ملال،‌ از تو، یادگار ندارد

چرا نکاهد ازین درد جسم خسته ی سیمین؟
که جز سکوت ز چشم تو انتظار ندارد

سیمین بهبهانی

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.