داستان کوتاه عروسی نوشتۀ ماندانا خاتمی

توی کوچه عروسی است. صدای ساز و آوازش کل کوچه را پر کرده. گاهی دستها بالا می رود. سوت می زنند و پا می کوبند. گاهی با ریتم کندی آرام می شوند.

مرد هفت تیر را به به سمت من می گیرد و شلیک می کند. تیر به من نمی خورد. آهسته با اهنگ می رقصم. روی نوک پا دور خودم می چرخم. مرد چشمهایش را ریز می کند. از پشت عینک ته استکانی گودش حرکاتم را رصد می کند. آهسته می گوید. صبر کن الان می زنمت.

تند تر از قبل می رقصم مثل موج بالا و پایین می روم. دوباره شلیک می کند. دستهایش می لرزد. تیرها تمام می شود. ترقه ها را توی تفنگ می گذارد باز مرا نشانه می گیرد. موزیک آرامی پخش می شود. موهایم را باز می کنم و دوباره می بندم. ترانه ای زمزمه می کنم. صدایم روی ظرفشویی می ریزد. از راه آب قاطی فاضلاب می شود. لای لباسهای توی کمد می رود به لباسها می چسبد… از روی هود بالا می رود. به پشت بام خانه ها سرازیر می شود.

مرد نمی شنود. با کنجکاوی به لب هایم نگاه می کند. به ابروهایش چینی می دهد. مثل همیشه چیزی نمی شنود. سمعکش شکسته. رویم را به پنجره می کنم و بلندتر می خوانم. عصایش را بر می دارد و آنرا توی هوا به نشانه ی تهدید می چرخاند. لکنتش می گیرد.
لنگ لنگان به طرفم می آید.

بس کن زن….

روی کلمه ی زن، جانش به لب می رسد و هفت تیر پلاستیکی را به طرفم می گیرد. تق تق تق سه تیر دیگر می ماند. دستش می لرزد. لوله ی تفنگ را به شقیقه اش می گذارد. پارکینسونش شدید می شود. تمرکزش را از دست داده. دست دیگر ش روی عصا مانده.

تق…

کف اشپزخانه می افتد. زیر بغلش را می گیرم. تا توی تختش می برم. دستم را می گیرد. قرص را در آب حل می کنم و با نی به او می دهم. برق اتاق را خاموش می کنم در را می بندم. عروسی تمام شده است. صدای موزیک را نمی شنوم. ترانه هایم روی زمین ریخته باید جمعشان کنم. جارو می کشم پرده ها را آویزان می کنم. لباسها را روی بند می اندازم. چای درست می کنم. روی مبل می نشینم. لوله ی هفت تیر را روی پیشانی ام می گذارم. فشارش می دهم و ماشه را می کشم.

ماندانا خاتمی

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.