شعری از سهراب رحیمی: چو مرده ای متحرک به وقتِ غیبِ غروب

مهاجر شب هجرم صدام بی اثر است
کسی مرا نشناسد که سایه در گذر است

چو مرده ای متحرک به وقتِ غیبِ غروب
کنارِجسمِ خودم روح خسته در گذر است

زمانه قصدِ قصاصِ شمایلِ من داشت
هم آشیانه ی ترسم که چشم بر شرر است

میانِ سیمِ خیابان ز وحشت افسردم
دلم شکسته و نخل امید بی ثمر است

به جز هوای شب و سازِ شبپرستی نیست
هماره صوتِ صدای دریدن و خطر است

عجب مدار که در سر بریدنِ تن سبز
گلوی داس قوی از شرارتِ تبر است

کسی به داغ دلم مرحمی نمی جوید
جفا حقیقتِ تلخِ اصالتِ بشر است

نه شیر بر سرِ سفره نه نور بر لبِ گور
چنین سکوت و شکستی همیشه در ثمر است

سهراب رحیمی

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.