آبی آرام؛ داستان کوتاهی از حمزه شربتی

زن، به چوب های کف قایق نگاه می کند. چند حباب روی سطح خیس آن قرار دارند که دانه دانه می ترکند.

مرد، پشت به زن ایستاده و به نرده های قایق تکیه داده است. سایه اش کج و معوج درون آب لمبر می خورد. دکمه های پیراهن اش تا زیر سینه باز است و پوست برنزی اش زیر آفتاب می درخشد. شیشه ی ویسکی را توی آب پرت می کند و به گلوی خود دست می کشد.

– شمایلم… نیست

– چی؟

– شمایلم گم شده…

– خب حالا چی شده مگه… بذار اون طرف خلیج برسیم بهترش رو برات می خرم…

– نه… باید پیداش کنم

– نمی فهمم چرا چسبیدی به این یه تیکه حلب؟

– اون واسه تو یه تیکه حلبه…

– آره خب…

– تو رو خدا دوباره شروع نکن…حوصله ی جروبحث ندارم…اگه برداشتی پس اش بده…الان بچه ها می آن نمی خوام جلوشون …

– من نگرفتم.

زن به گوشه ی قایق نگاه می کند. زنجیر، کنار تاب خیس او حلقه زده است. سمت آن می رود و آن را تو ی آب پرت می کند.

– حالا برو بگیرش…برو دیگه…

_ نشمه

مرد کپسول اکسیژن را روی دوش خود سوار می کند و درون آب می پرد.شعاع شکسته ی نور، قسمتی از آب را هاشور می زند.

– برو کثافت… برو گم شو… اما وقتی برگردی دیگه منو نمی بینی…

مرد پاپوش هایش را یکی در میان تکان می دهد و به سمت کف اقیانوس شنا می کند.

آشفته از خواب می پرد و لیوان آب را از روی لحاف برمی دارد. عرق صورت اش را پاک می کند و روی کاناپه می نشیند. تلویزیون روشن است و نمای بسته ی ماهی تابه را نشان می دهد که در آن چند میگو ی گوشتی در حال سرخ شدن می باشند. کانال را عوض می کند و گوشه ی لب اش را می لیسد. چند زن روسی روی کرجی می رقصند و گیسوانشان را در باد تکان می دهند.

موبایل اش به صدا در می آید. شبکه را عوض می کند.

– تو هنوز خوابی؟…پس کی می خوای آماده بشی؟… داریم حرکت می کنیم ها.

قاب تلویزیون کف اقیانوس را نشان می دهد که مشتی جلبک قرمز دور تا دور غواص را گرفته اند.

– می آم… تا ده دقیقه دیگه خودمو می رسونم.

– باشه…بچه ها کنار اسکله منتظرتن.

– باشه… تو برو … من خودمو می رسونم.

غواص از لابه لای جلبک ها، جسم براقی را بیرون می کشد. زنجیر کهنه ای است که دور چیزی شبیه به شاخه های باریک درخت پیچیده شده است. آن را به طرف خود می کشد. زنجیر با شاخه کنده می شود.

مرد گره های زنجیر را باز می کند. جلبک ها را از شاخه برمی دارد. نگین الماس بالای شاخه برق می زند. شاخه را نزدیک ماسک صورت اش می برد. انگشت ظریف زنی است که انگشتری الماس به آن ماسیده است.

صدای آیفون چرت زن را می پراند. به سمت در می رود و گوشی را بر می دارد.

– بله؟

– آقا صادق شمایی؟

– هنوزکه سر ماه نشده …

– بذار واسه یه روز دیگه … الان خیلی عجله دارم

گوشی را می گذارد و مو بند پروانه ای اش را روی موهایش محکم می کند. یکی از بال هایش می شکند و انگشت زن را می خراشد. زن به آن نگاه می کند. برق الماس انگشتری اش زیر لوستر چشم اش را پر می کند. شانه هایش می لرزند.

– بچه ها بیایین… آنا رگ خودشو زد.

– بدو اون جعبه رو بیار.

– چی شد؟

– بدو سوال نپرس.

– چی شده؟

– آنا جان… صدامو می شنوی؟

– سرشو بذار پایین.

– اون گاز استریل رو بده من.

– آنا… آنا جان.

– امیر کجاس؟

– برو یه لیوان شربت درس کن.

– پس امیر کجاس؟

– بابا رفته قبرستون… انقدردندون نکشین تو این وضعیت.

– حالش خیلی بده… باید زود ببریم اش بیمارستان…

– نمیشه… امیر تو آبه…

– می خوای برم دنبالش؟

– نه… یه دقیقه صبر کنین ببینم چه گهی باید بخورم…

زن موبند پروانه ای اش را کنار آکواریوم می گذارد.

به دهان ماهی لجن خوار نگاه می کند که دارد شیشه ی آکواریوم را می لیسد. مچ بند صورتی اش را به دست می کند و شماره ای را بر می دارد.

– سلام… بی زحمت یه ماشین بفرستین پلاک ۲۱

– بله

– تا اسکله…

– ۵ دقیقه دیگه؟… نه… اشکالی نداره.

زن کانال تلویزیون را عوض می کند.

مرد، به زیر پایش نگاه می کند و آهسته گل و لای بالای چوب را می روبد. گیسوی سیاه زنی در آب موج می گیرد. او جلبک ها را از روی چوب پاک می کند و دستگیره ی آن را می کشد. موجی از گل نرم در آب شناور می شود. راهرو کشتی شکسته ای زیر پایش نمایان می شود. از پله ها که پایین می رود، چند ماهی آبی اناری از کنارش می گذرند. یکی از ماهی ها توی چشمخانه ی جمجمه ای پنهان می شود. پایین پای اسکلت، صفحه ی به هم پاشیده ی شطرنج قرار دارد و چند جام طلایی دو ر آن پخش اند.

مرد یکی از جام ها را برمی دارد و به نوار طلایی دور آن نگاه می کند. در کابین را می بندد و وارد اتاق دیگری می شود. چند اسکلت در آغوش هم خوابیده اند و از لای دنده های شان،چند عروس دریایی شنا می کنند.

مرد، نگاه اش به صندوق کوچکی می افتد که کنار جمجمه ای افتاده است. آن را برمی دارد. شمایل کوچکی درون آن قراردارد. با انگشت لجن نرم آن را پاک می کند و به طرف در کابین می رود.

در قفل شده. اکسیژن رو به اتمام است. جعبه را می اندازد. به دستگیره فشار می آورد. قفل است. نفس نفس می زند. پنجره ی کابین تاریک است. به آن می کوبد. آب تار می شود. عروس های دریایی دور پای مرد حلقه می زنند. مرد، به شمایل کف اتاق نگاه می کند.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.