تقدیر؛ شعری از آرزو نوری

من بهمن ام همواره از کوهی سرازیر
تو جاده ای با پیچ و خم های نفس گیر

می غلطم و می لغزم و می ریزم از کوه
با سنگها و صخره های راه درگیر

فکر رسیدن می کنم هر روز و هر شب
با پا و با سر می دوم بی هیچ تاخیر

اما در آن پایین به پای کوه سنگی
تو داده ای دست خودت را دست تقدیر

قسمت نبوده، نیست،اما، احتمالا…
مغز تو را این حرفها کردند تسخیر

بیهوده می کوشم برای با تو بودن
وقتی که می جنگی تو با هر گونه تغییر

این برف سنگین آب خواهد شد سرانجام
بر جای خود باقی است اما جاده پیر

آرزو نوری

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.