داستان کوتاه «همشهری سزان» نوشتۀ فرشید خیرآبادی

حس مزخرف و عجیبی دارم، خفگی و تهوع با هم. خانه انگار قفسی شده بود که تنگ و تنگ تر می شد. من در جاهای بسته، حس خفگی دارم. هر چند در خانه ای بسیار بزرگ زندگی می کنم اما امروز حس می کنم مرا در جایی یک متری محبوس می کنند یا کرده اند. تاب نیاوردم و بیرون زدم.
گور پدر ماشین؛ یه امروز رو کمی پیاده برم. شاید حالم بهتر شه.
به تاخت از حیاط رد شدم. انگار هیچ چیز در آن ندیدم؛ شاید هم هیچ چیز نبود. همان حیاطی که برایش پول بسیار هزینه کرده بودم.
توی یه معامله ی توپ کلی پول به جیب زدم. یه ماشین داغون رو به قیمت نو انداختم به یارو. خیلی حال داد! [پوزخند] یارو احمق بود؛ بیخودی به حرف من اطمینان کرد. تقصیر خودش بود. بعدش با اون پول حیاطوُ ردیفش کردم.
عاشق این شهرم. وختی اومدم اینجا هیچی نداشتم، گدا بودم. اسمش قبلنا چیز دیگه بوده اما الان «تآگلان» شده. جای آشغالیه اما پول توشه. از مردم میشه پول بیرون کشید.
من «هوشونو کانو» بودم، یه عکاس احمق. الان واسه خودم کسی شدم، بهم میگن: «سِزان». دم و دسگاهی بهم زدم و پول پارو میکنم. دقیقن نمیدونم کارم چیه. میدونم از ماشین دست دوم فروختن و بعد خونه دسته دوم فروختن شروع کردم و یاد گرفتم چطور باس جنس قالب کنم. مردم هم خوب میخرن، حالیشون نیس اصلن.
در حیاط را بستم. پشتم را نگاه کردم، پیاده رویی باریک و دراز که یک طرفش کاج کاشته اند مثل قارچ و آن طرفش دیوار حیاط ها و خانه ها را. پیاده رو با سنگ های توسی تیره وُ روشن سنگ فرش شده است. حاشیه ی دیگر خیابان نیز کپی همین پیاده رو سبز شده. خیابانی نه کوچک و نه بزرگ، با آسفالت خاکستریِ رنگ وُ رو رفته ای، منقوش به لکه هایی با رنگ های تیره. نگاه پیاده رو را گرفتم و راه افتادم، درختان را می شمرم. هر روز همین است؛ درختان وارفته و دراز و بی ثمر کاج.
درخت باید پول توش باشه. [پوزخند]
مدتهاست که من دایم سردم است؛ اما امروز حس می کنم سرما به مغز استخوانم رسیده، انگار استخوان گونه ام را می خواهد بشکند. به زور دستم را درون جیبم فرو می کنم و سرم را درون شال گردنی که دور گردنم پیچیده ام فرو می کنم.
آفتابِ مسخره ی سردی خود را به روی کاج ها و پیاده رو می مالد، نور اندک وُ گرما هیچ. نگاهم را از پیاده رو به سوی نوک شاخسارِ سبز کاج ها می چرخانم.
کاجای مسخره ی همیشه سبزِ الکی خوش. اینا به چه دردی می خورن؟ زرتی فرو کردنشون تو خاک. فقط جلو راه منو گرفتن وُ راهمو تنگ کردن.
پیاده رو پایان یافت و به بلوار بزرگی وارد شدم. یک سر این بلوار به عمق شهر می رود. شهری غرق در دود وُ بوی گند؛ آکنده از رنگ خاکستری. من دوستش دارم چرا که همیشه چراغ هایش روشن است و پول روی پول انباشته می شود. سوی دیگر آن به جایی فراخ می رود. محله ای به نام « تِنزو کانگِن ». سرسبز، آرام وُ پر نور.
یه مُش ابله بهترین زمینای شهر وُ برداشتن پارکش کردن. احمقا! اینا چه میفهمن پول چیه. اینجا بهترین جا واسه خونه سازی وُ پول کپه کردنه. لونه های نقلی بسازی وُ بندازی به مردم. وای! چه حالی میده. [قه قه زدن]
پارک بزرگ وُ مسطح است با چندین خیابان اصلی و پر از خیابان های فرعی برای ورزش و پیاده روی. خیابان های اصلی هر چند متر به چند متر به میدانی می رسند که در وسطش استخر آبی است با فواره هایی عظیم که آب را در شکل های گوناگونی با آسمان می پاشند و شب ها نور افشانی و آب، مردم را به اینجا می کشد.
لعنت به اینا! این زمینا رو من باید میگرفتم و توش خونه میساختم و پولش میکردم. خاک توُ سر احمقِ خرشون. [محکم گره کردن مشت دستانش]
نمی دانم چرا به جای رفتن به آنسوی بلوار و رسیدن به عمق شهر، به سمت دیگر راه افتادم؛ شاید بخاطر نور بیشتر این سو بود. راه بسیار طولانی بلوار را به سرعت باد گذر کردم و آنگاه که به خود آمدم در چند گامی انتخاب مسیر بودم. مسیری که به پارک جنگلی عظیم حومه ی شهر می رود و راهی دیگر که جایی نگون بخت می رود.
پارک را بارها دیده و بارها تلاش کرده بودم با شرکایم آنجا را مالک شویم و بکوبیم و بسازیم اما …
زنکه ی چُلمنِ عجوزه ی نفهم، هی به ما میگه: «ریه های شهره، من نمیذارم این آخرین پارک رو هم شما پول پرست ها بگیرید و لونه های سگ بسازید وُ بجای خونه به مردم بدبخت بندازید». زنکه ی الاغ؛ معلوم نیس کدوم خری به این دکترای معماری داده!
نمی دانم چرا اما راهم را کژ کردم و وارد آن راه دیگر شدم. شاید بخاطر بی سر و صدا بودنش بود. اینجا گورستان « خآمآ کارآ » بود؛ آخر خطِ این جهان.
چه جایی واسه مُردِها دُرس کردن؛ مردم واقعن احمقنا! اینا که حالیشون نیس. مُردن! چه پولایی اینجا خرج کردن. یارو سنگ گرانیت ایتالیایی اصل رو انداخته رو گور یه فسیل.
اونیکی مقبره ی خانوادگی برا خودش ساخته، به چه شیکی! مردم خیلی کودنن. باس پولشون رو گرف، چون اینا که حالیشون نیس چطو خرجش کنن.
گوری در گوشه ای حواسم را به خود فراخواند.
این گورِ « ساکنزو کاگان » لعنتیه! ناکس تا زنده بود نمی ذاش یه پِنی پول به جیب بزنیم. همش چرند می گف: « من یه فیلسوفِ کانتی ام. نمی تونم اجازه بدم مردم رو بدوشید. قانون! قانون باید به نفع همه باشه. همین! ».
کاگان مُرد و از روز پس از مرگش دست ما برای پول پارو کردن باز شد. شانس به ما رو کرد که از دست فیلسوف کانتی راحت شدیم.
اکنون اینجا دراز شده است و روی دیواره ی یادمانش افتخاراتش را حک کرده اند؛ با شکوه!
چند خط از افتخارات و ثمره زندگیش را خواندم؛ در یکی از آنها هم حرف از پول نبود. هرچند او مردی بی نیاز و ثروتمند بود.
زمزمه ای از پشت سرم شنیدم، برگشتم. چیزی نبود، خوب دقت کردم. نه! کسی این حوالی نیست. دوباره رویم را به سوی گور گرداندم. زمزمه واضح تر شد انگار به آرامی سخن می گفت. پیش رفتم؛ گویی از درون اتاقک مقبره آوایی بیرون می آمد. آن اندازه پیش رفتم که بتوانم از پنجره های یادمان به درون نگاه کنم. دستم را روی پنجره های پولادی گذاشتم و به درون خیره شدم. تاریک بود و چیزی دیده نمی شد. صدا اکنون به وضوح شنیده می شد، گفتگویی بود. کنار همین پنجره که من به درون نگریستم در ورودی بود. خودم را از پنجره عقب کشیدم و در را که در نزدیکی ام بود هُل دادم. باز بود! آنرا کامل گشودم. اکنون می توانستم به داخل یادمان بروم. وارد شدم. به یکباره گفتگو خاموش شد اما دقایقی بعد کسی گفت:
دقیقن چهارده سال گذشته. خیلی وقته ندیدمت! هنوز هم دنبال کپه کردن پولی وُ تیغ زدن همشهری هات؟
شگفتی ام بیشتر شد. هنوز چشمم به کم نوری درون مقبره عادت نکرده بود که بتوانم اطرافم را خوب ببینم. آرام آرام مردی بلند قد با کت و شلوار سرمه ای تیره و پیراهنی سپید آشکار شد. « کاگان » ایستاده بود. جا خوردم ولی با خود گفتم حتما نیرنگی در کار است همچون تکنیک «هولگرام» یا چیزی شبیه آن که فیلم اشخاص مشهور را سه بعدی پخش می کنند. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «شما؟»
ساکت شو! کلاهبردار. من رو خوب میشناسی.
بعد چنان ضربه ای به سینه ام زد که در وسط یادمان پخش زمین شدم. حالا دیگر شکه شده بودم. خودم را مثل کرم روی زمین کشیدم و به در ورودی رساندم؛ با کمک آن ایستادم و توانستم از مقبره خودم را به بیرون پرت کنم و فرار کنم … .
همچون باد می دویدم، بدون خستگی و با تمام توان. همه ی راه رفته را دوباره باز گشتم، بی وقفه. به دوراهی ابتدای بلوار اصلی شهر رسیدم. به پشت سرم نگاه کردم کسی نبود، پیش رو هم کسی دیده نمی شد. اما ترس … همچنان در انگشتان دستم و در چشمانم که به اینسو و آنسو می پرید جا مانده بود. زانوانم روی ساق پایم می لرزید، خستگی نبود، وحشت بود. دیدگانم این سو و آنسو می چرخید بی هیچ تمرکزی. مبل شهری به چشمم خورد. بی ریخت و بی قواره، کنار پیاده روی بلوار رها شده. هر چند خسته نبودم اما روی آن نشستم. خودم را دلداری می دادم که خسته ام و باید بنشینم. در همه ی عمرم اینقدر ندویده بودم و ترس … .
در حالی که نشسته بودم کمرم را خم کردم و سرم را بین دو دستم گرفتم. حس کردم بخشی از کت چرمی ام آویزان شده.
لعنتی! فک کنم گیر کرد به در مقبره ی اون عوضی و پاره شده. کلی پولشو دادم. اینو خیلی گرون خریدم تا به مشتریام نشون بدم مایه دارم و قابل اعتماد.
اصن اشتباه کردم رفتم توی اون سگ دونی؛ بیخودی خودم رو ترسوندم. حالا بهترِ تا کسی کت پاره رو تن من ندیده یه بوتیک پیدا کنم و یکی بخرم. نمیخام مردم بگن: « سزانِ مایه دار رو ببین لباسش پاره اس». ممکنه مشتریام رو از دست بدم. [پوزخند]
برخاستم و در مسیر پیاده رو پیش رفتم. می دانستم شاپینگ سنتر بزرگی همین اطراف است. پیدایش کردم و وارد شدم. سریع چرخی زدم. در ویترین فروشگاهی کت بلندی چشمم را گرفت. همیشه تا به فروشگاهی وارد می شوم مرا می شناسند و بی درنگ تعظیم می کنند. اما این بار همه جا خیلی خلوت بود و انگار کسی مرا ندید. یکی از فروشندگان را با اشاره ی دست فراخواندم، به طرف من آمد و نزدیک من که شد سرعتش را بیشتر کرد و از کنارم گذشت. شگفت زده شدم. مگر می شود سزان بزرگ را ندید؟!
حالا از کنار من رد میشی وُ محل نمیذاری آشغال پاپتی! پوستت رو میکنم عوضی. الان بهتره چیزی نگم. تا کسی ندیده کتم رو عوض کنم. بعدش به حسابت میرسم کارگر بد بخت.
این بار یکی از فروشندگان را صدا زدم.
هی! تو. دختر بیا اینجا. میخام گرون ترین کت فروشگاه رو برام بیاری. زود باش! یالا!
فروشنده مرا نگاه کرد و رو برگرداند. به شدت خشمگین شدم و یک راست به سمت بخش مدیریت راه افتادم.
دختره ی گدای سر راهی! صد تا زن مثِ تو زیر دست منن. به چه جرعتی جواب منو نمیدی؟ مُردنی اینجا رو رو سر تو وُ اون رییس احمقت خراب میکنم.
خودم را به تاخت به پیشخوان فروشگاه رساندم که اتاق مدیریت هم همانجا بود. به پیشخوان که رسیدم با مشت روی آن کوبیدم و داد زدم …
به یکباره نیرویی بسیار قوی مثل پُتک به کمرم اصابت کرد و من را وسط فروشگاه پرت کرد. نقش زمین شدم، گیج و منگ. دقایقی هاج و واج این سو و آنسو را نگریستم و به سختی خودم را از روی زمین جمع کردم و سرم را بالا گرفتم. برابر صورتم، صورت بزرگ و بد فرم جانوری تنومند و سترگ را دیدم که نیش اش تا بنا گوش باز بود. بالای سرم ایستاده بود و من خوابیده روی زمین وسط پاهای غول آسای او. یقه ام را گرفت و مرا ایستاند. سرش را نزدیک گوشم آورد و با تمام توان نعره زد:
خفه شو حیوون!
دوره ی تو تموم شده عوضی.
به جهان جدید خوش اومدی!
با التماس گفتم:
ولم کن! هر چی بخای بهت میدم.
اینجا دیگه هیچی نداری کلاه بردار آشغال.
تو کی هستی؟
یکی از اونایی که تو بیچارشون کردی توی اون جهان.
من اصن نمیشناسمت.
اینجا خیلی وقت داری تا منو بشناسی.
ولم کن! ازت شکایت میکنم. لباسم خراب میشه.
موجود تنومند به شدت از سخن من خنده اش گرفت. آن اندازه زیاد که مرا رها کرد و من دوباره روی زمین پهن شدم. خنده اش که قطع شد از پشت یقه ام مرا گرفت و بسان لاشه ی گربه ای که در زمستانی سرد اتومبیل رهگذری به او زده و او را کشته است، بلندم کرد و در برابر آینه ی بسیار بزرگ فروشگاه گرفت تا خودم را در آن ببینم. استخوان فک ام کنده شده و نیمی از صورتم متلاشی شده بود و کرمی در چشم نیمه ی دیگر صورتم ووُل می خورد.
در گوشم زمزمه کرد:
خودت رو خوب ببین که خراب نشی.
به جهان کثافت کارییات خوش اومدی همشهری سِزان!

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.