داستان کوتاه «کلاغ مرا می‌بیند» نوشتۀ فرشید خیرآبادی

در پارک نشسته‌ام. ظهر است. نجوای سیر سیرک‌ها به گوش می‌رسد و با صدای سه کلاغ در هم می‌پیچد. فریادی از بلند گوهای پارک در استخوانم نفوذ کرده و وجودم را خراش می‌دهد. بلندگو اندوهگین نعره زنان آوای رقص و گریه را در هم می‌کند و بیرون می‌ریزد.

کمی بعد صدای کلاغ‌ها قطع می‌شود انگار از رو می‌رند، صدای بلندگو ناجور تر است. بر میخیزم و راه می‌روم. بیست و چند ساله به نظر می‌رسم. امسال هنوز به نیمه نرسیده و تابستانی پاییزی ست، خشک سالی و آلودگی. از آسمان خاک می‌بارد. جایی پیدا کردم که دوباره بنشینم. نیمکت آهنی، زنگ زده، کثیف و خاک آلود. به نظاره می‌نشینم: پارکی در مرداد برگریزان و در نجواهای زشت فرو رفته. سیر سیرک‌ها نفس تازه نمی‌کنند. چند جوانک بی آینده، امروزشان را با پرت و پلا گفتن و چرخ زدن سپری می‌کنند و به پس، پیش می‌روند. پیرمردهایی آن طرف تر در خودشان هم فرو رفته‌اند و خواب روزهایی که هرگز ندیده‌اند را می‌بینند. باد بر می‌خیزد تا خاک را هوا کند و آلودگی را به تساوی در شهر قسمت کند. من روی تبلتم خم شده ام و چیزی را در آن مدام می‌کاوم و نمی‌یابم. کلاغ‌ها می‌آیند تا ببینند چرا من روی تبلت افتادم ام.

دختر چاقی نگاهم می‌کند اما مرا نمی‌بیند. دختر از بس اعصابش خرد است، چاق شده و هن هن کنان راه می‌رود، انگار در جا می‌دود. به این سو و آنسو سرک می‌کشد و با ترفند ویژه‌ای و نشان دادن کارت پرسنلی‌اش که معلوم نیست دو خیابان پایین تر پرینت گرفته یا جای دیگر، مردم را تیغ می‌زند. به آنها می‌گوید که کارمند خیره‌ای بزرگ است که به مردمان تقریبا بد بخت و نسبتا بی پول کمک می‌کنند. کوهی از این حرف‌ها با نوایی آه و ناله اندود سر می‌دهد. چند نفری را در مسیر پیاده روی پارک سرکیسه می‌کند و سپس در راستای پیاده رو دور می‌شود.

جوانک‌ها همچنان چرخ می‌زنند و به هیچ و به هر چه می‌خندند.بالا را نگاه می‌کنم: درختان تکان می‌خورند. درختان کاج خاک آلود. از میان برگ‌های اندکی سبز و اندکی زرد شان آسمان پیداست. آسمانی کدر، رنگ پریده، ابری و حزن آمیز اما هرگز نگریسته است؛ هوا دم کرده و خفه. درختان دیگر تکان نمی‌خورند اما آسمان همچنان چرک و دردناک است. سرم را پایین می‌آورم، جوانک‌ها رفته‌اند و کلاغ‌های بسیار جای شان پرسه می‌زنند.

کسی رد شد. شلوار پارچه‌ای به رنگ سبز لجنی به پا دارد، کثیف و رنگ و رو رفته و پیراهن تیره. سر و صورتش را از زمان کودکی اصلاح نکرده. چاقی گلابی شکلی دارد. کفشهای گنده و کثیف و گشاد به پا کرده و چیز گنده‌ی سیاهی را در مشت‌اش گرفته و تکان تکانش می‌دهد. دست‌های بد ترکیب و خیلی بزرگی دارد اما آن چیز از مشت‌اش گنده تر است و پیوسته در حال ور رفتن با آن چیز سیاه است. او به این سو و آنسو می‌رود و به هر کجا سرک می‌کشد جمعیتی از آنجا می‌گریزند. به همه جا سرک می‌کشد تا همه از پارک می‌روند. به سمت من می‌آید، مرا نگاه می‌کند، جلوی من می‌ایستد، آن چیز سیاه را به دست چپش می‌سپارد و انگشت اشاره دست راستش را بالا می‌آورد و یک راست در سوراخ دماغش فرو می‌کند و درونش می‌پیچاند و چیزی پیدا می‌کند و به نیمکت پارک که من روی آن نشسته‌ام، می‌مالد و می‌رود.

کلاغی از روی خاکها بر می‌خیزد و به سوی من می‌پرد و از درونم به سمت آسمان رنگ پریده پرمی‌کشد. کلاغ مرا ندید و از درونم رد شد. من هشت سال پیش بخاطر آلودگی هوا به بیماری ریوی دچار شدم و در یک شب یا روز بود، دقیق نمی‌دانم، مردم.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.