تا صبح نشده؛ شعری از ناهید عرجونی

تا صبح نشده

باید حرف هایمان را زده باشیم

این که تو می خواستی

روی هر درخت

پرنده ای بنشانی درست!

یا من به کبوترهایم گفته بودم

از درز پیراهنت به آن طرف

زمین امن نیست!

شاید تصادفی که دست هایت را

کشاند توی سرنوشت این شناسنامه

دختری بود

که انتهای تمام عشق های کتاب را

گریه کرده بود!

باید تمام شود حرف هایمان

تا نمرده ای

خنده دار نیست؟

نیست که تو

تمام شهر را

سر گردان من بودی

که طناب ات بودم

که گردنت را گره می زدم به مرگی تلخ

که دیوانه ای بودم

تمام

دیوانه ام بودی

و می دانستی که هیچ ندارم از دختران شهر

از روسری ام فاصله بگیر

اولین زنی نیستم که منفجر می شود

توی خودش

بگذار رگ های دستم به هر کجا

رگ های گردنم

به درد

رگ های سینه ام

به درک

معشوق من

معشوق لعنتی من!

من بارها مردنت را تصور کرده ام

بارها با جنازه ات پا به پای این خیابان ها

دراز کشیده ام

و با کرم های کوچکی بر سر تن ات

مجادله کرده ام

بوسه هایت را به تیمارستان بیاور

روی تختخواب زنی خودش را به آب زده است

و به فکر هیچ کس نیست

جز دکتری

که هر صبح ساعت ده

بی حوصله می گوید

دیشب چطور بود؟

ناهید عرجونی

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.