داستان کوتاه زرد، سبز، قرمز نوشتۀ سپیده رشنو
توی میدان نشسته بود و سبیلهای جو گندمیاش از سرما یخ زده بود. پلاستیک پر از آب دستش و سیب زردی توی پلاستیک. دو مرد آمدند و کنارش نشستند. یکیشان که سیب سبزی توی دستش بود، سیب را انداخت توی پلاستیک و گفت: «امروز هم خبری از کار نیست» و نشست سمت راستش. دیگری که سیب قرمزی توی دستش بود، آن را انداخت توی پلاستیک و گفت: «آره، امروز هم شهر شلوغه، شاید واسه اینه که کسی مارو نمیبینه» و نشست سمت چپش.
سمت راستی نگاهی به مرد وسطی انداخت و گفت: «نمیخوای بشوریشون؟» موهای سفیدش را زیر کلاه سیاهش قایم کرد. شاید میخواست بقیه موهای سفیدش را نبینند. سمت چپی که هنوز دستش توی جیبهایش بود گفت: «اما من سیب رو از کسی نگرفتم. از درخت همسایه که توی حیاطمون آویزون بود چیدم شاید هم دختر همسایه منودید.»
مرد سبیلدار هنوز سیبها را نشسته بود، که گفت: «اما من این سیب رو ده روزی میشه که هر روز میشورم.»
سمت راستی گفت: «هنوز دختره رو ندیدی که سیب رو بهش بدی؟» دوباره گفت: «اما من وقتی سیب رو میخورم و کار پیدا نمیکنم و مجبورم دست خالی برگردم خونه، دیگه دلم نمیخواد روز بعد با خودم سیب بیارم.»
سمت چپی گفت: «من کسی منتظرم نیست که،دست خالی برگردم یانه، شاید هم دختر همسایه دیگه بهم سیب نده.»
مرد سبیلدار که سبیلهاش توی سرما خشکتر شده بود گفت: «اما من سیبی رو که میبرم باید دوباره با خودم بیارم.»
یک سر پلاستیک را گرفت و با دو دست شروع کرد به تکان دادن پلاستیک و تندتند تکانش داد. سیبهای زرد و سبز و قرمز توی پلاستیک محکم به هم تنه میزدند.
باد بوی باران گرفته بود. سه مرد نشسته بودند روی سکوی توی میدان و پالتوهای خزدار و زنانهی توی ویترین را دید میزدند. مغازهها هنوز باز نشده بودند. سمت راستی گفت: «واقعا شهر اینقدر شلوغه که ما رو نمیبینن؟»
منبع: روزنامه ابتکار
داستان خوبی بود
ممنون