داستان کوتاه چشمهای سبز؛ نوشته عابدین زارع
تا زن نگیری صاحب زندگی نمیشی. این را خاله ام میگوید. هروقت میبیندم امان نمیدهد. فرقی نمیکند تنها باشم یا توی جمع، زل میزند توی چشمام و با تحکّم انگشت اشاره اش را توی هوا تکان میدهد و میگوید: « زن و زندگی، تا زن نگیری…» من هم که میخواهم جلویش کم نیاورم زودتر از او دنباله حرفش را میگیرم: «صاحب زندگی نمیشی…» بعد هر دو میزنیم زیر خنده. انقدر گفته که به بقیه هم سرایت کرده؛ از بزرگترها گرفته تا کوچکترها. شده ام مضحکه دست این و آن. دیروز بچه همسایه کناری مان از مغازه خرید کرده بود و توی کوچه مرا که دید پلاستیک گوجه و سیب زمینی را آورد بالا و موجی به سرش انداخت و دهانش را که نیمه پر بود باز کرد: «تا زن نگیری، چی؟…آقا محمود!…صاحب زندگی نمیشی.» آقا محمود را که گفت ریزههای آت و آشغالی که داشت میلمباند از کنارههای دهانش بیرون ریخت و کمی از ترکش هایش نیز جلوی پایم فرود آمد و شانس آوردم روی شلوارم نریخت. غیظ میگیردم که بگیرم یک دل سیر کتکش بزنم تا دفعه بعد اینطور زبان درازی نکند و به بزرگتر از خودش تکّه نیندازد اما نمیشود سر هیچ و پوچ دردسر درست کرد و کتک کاری راه انداخت.
هرچه باشد بزرگترها از روی تجربه حرف میزنند. خاله هم بد بیراه نمیگوید. حتما چیزی میداند که دم به دقیقه میکند توی گوش آدم که زن بگیر. شاید اصلا مامان، خاله را اجیر کرده تا روی مخ من راه برود بلکه افاقه کند. هرچه دست دست کنم سنم بالاتر میرود و نمیتوانم درست تصمیم بگیرم و توی انتخاب دچار وسواس میشوم و هزار مشکل ریز و درشت دیگر. سرم را میگذارم روی بالش و چشمهایم را میبندم تا بهتر تمرکز بگیرم و یک نفر را زیر سر کنم. از قوم و خویش و آشناهای نزدیک شروع میکنم اما هرچه فکر میکنم همه رفته اند و هرکه مانده سن و سالش به من نمیخورد، فقط مژده دخترِ دایی بهرام مانده که زیاد چنگی به دل نمیزند و دماغش از دوفرسخی توی ذوق میزند. شب عروسی محمد، برادرش، بود که به شوخی مورچه خوار صداش زدم ولی خدا روز بد نیاورد قشقرقی به پا کرد که نتوانستم تا آخر عروسی بمانم. توی همسایهها کنکاش میکنم و میرسم به لیلی دختر حسن آقا که زودی از خیرش میگذرم. وقتی برادرش اینطور توی کوچه طعنه میزند، خواهرش نمیتواند بهتر از او باشد. به مغزم فشار میآورم ببینم این دور و ور دخترِ خیاطی، آرایشگری چیزی نیست که به دردبخور باشد و حداقل از یک انگشتش یک هنر ببارد بقیه هنرها پیشکش. اما با صدای بابا رشته افکارم بریده میشود: «محمود یادت باشه فردا صبح زود بلند شی بریم کاشی فروشی آقای رفیعی بقیه سرامیکها رو انتخاب کنیم.» این ساختمان هم شده بلای جان ما، هرچه تویش کار میکنیم تمامی ندارد. دهانش اندازه دهانه دوزخ گل و گشاد است و سیرمونی ندارد. دار و ندارمون رو ریختیم توی کار و هنوز که هنوز است روبراه نشده. با شنیدن نام آقای رفیعی کشیده میشوم سمت زندگی اش. دفعه قبل که رفتیم برای سرامیک طبقه همکف، زن و دخترش داشتند از در کناری مغازه میرفتند طبقه بالا؛ درست عین پدرش با چهرهای سپید و چشمهای سبزرنگ. می روم توی نخش و هی چهره اش را توی ذهنم نقاشی میکنم و برای زندگی آینده نقشه میکشم.
آقای رفیعی پشت میز نشسته و با تلفن حرف میزند. با دیدن من و بابا از جایش بلند میشود و با دست اشاره میکند روی صندلیهای کنار میز بنشینیم. بابا سرگرم نگاه کردن کاشیهای نمونه دور تا دور مغازه میشود و من در حال مونتاژ چهره دختر مورد علاقه ام از روی شکل و شمایل پدرش. تلفن آقای رفیعی که تمام میشود جوانی کم سن و سال تر از خودم وارد مغازه میشود. قیافه اش به آقای رفیعی میزند. تا بیایم بپرسم آقازاده هستن، آقای رفیعی خطاب به جوان میگوید:«مرتضی بابا ! یه بار کاشی کف داره از اصفهان میرسه، سر فلکه وایسا ببرش انبار.» پشت بندش بابا میگوید: «آقازاده رو ندیده بودیم تا حالا…»آقای رفیعی سری تکان میدهد و ادامه میدهد: «سرباز بوده، یه چند مدتی هستش تموم شده و براش دختر یکی از دوستام رو گرفتم. دختر خیلی خوبیه. به خانمم گفتم مرتضی سهم من، مصطفی هم سهم تو، برو از قوم و خویشای خودت یکی رو براش در نظر بگیر. آقای محمودی من که دختر ندارم اما خدا گواهه که مثه دختر نداشته م دوسش دارم…» چشم هایم گرد میشود و یک آن چشمهای سبزرنگ مونتاژی از ذهنم محو میشود و هرچه تلاش میکنم برنمیگردد.
منبع: روزنامه ابتکار