در دست ِ تعمیرم؛ چهارپاره ای از فرانک خلیلی
ساکت شدن – در پیشگاهت، حالِ خوبی نیست
وقتی، تمامِ قلبِ من، از عشق – لبریز است
سَر می کشم، آرام و پیوسته، “تو ” را، هر بار
این روزها، حالِ دلم، معطوفِ “پاییز ” است
دم می کشد –احساسِ خامم، بینِ دستانت
در استکانِ کوچکِ گود و – کمر باریک!
عطرش، مشامت را نوازش می کند انگار
در یک هوایی – کاملن، مطبوع و رمانتیک
تا به فضایی انتزاعی بازگردانیم
یک – نقطه عطفی، تا تمام را بسوزانی
در تند باد حادثه، چون کوه بودم تو…
می آمدی- بی دغدغه، دل را، بلرزانی!!
یک” تو “-همیشه- ،کنج قلبم ، جااااش – خالی بود
راحت، به کاخِ قلب ِ من، وارد شدی! قدیس!
اسکندری – اینبار، می خواهم، نسوزانی…
این تخت جمشید مرا، با فتنه ی ِ ” تائیس ”
ای کاش! پائیزی ترین بارانِ حست را…
بی وقفه، روی _قلب من _ رگباااار می بستی
ای کاااش! روی ِ _………_ (نقطه چین ها)، در نوشتارت
با قاطعیت می نوشتی: مال ِ من، هستی !
ویرانترین- ” ارگ ِ بمم ” – بعد از نگاه ِ تو
“شوری ” – مذاقی خوش، برایِ – حضرت ِ بخت است!!!!
” در دستِ تعمیرم “، به دستان خودم امروز
آثارِ تاریخی – مرمت کردنش، سخت است!!
فرانک خلیلی