داستان کوتاه ریش نوشتۀ اردوان نیکنیا
از اینکه حدود نه سال بود که ریش کثیفش را ندیدهام خوشحال بودم. یعنى دقیقاً از چهلم مامان. هنوز گریههاى مصنوعى و چندش اورش جلوى چشمم بود. کاش مىشد باز هم نبینمش. کاش مىشد از پشت در حرفم را بزنم، او هم قبول کند و از لاى در چیزى را که میخواهم به من بدهد و بروم. رسیدم جلوى خانهمان. نه خانهاش. چیزى تغییر نکردهبود فقط در سیاه خانه پر شدهبود از کاغذهاى مستطیلى رنگارنگ تبلیغاتى که بیشترشان مربوط به تخلیهی چاه بودند و موچسبهایی که بیست سال پیش با مامان کاشتهبودیم، روى دیوارها را کامل پوشاندهبود. خواستم پایم را روى برامدگى فلزى در بگذارم تا دستم به زنگ برسد که در از فشار پایم باز شد. رفتم تو حیاط و کمى روى تاب نشستم. انقدر تند تاب خوردم که دستم به درخت گیلاس رسید و دو تا گیلاس چیدم. یکى از گیلاسها را خوردم و با آن یکی گربهی زشتى را که همیشه ان اطراف بود، زدم. بعد با قورباغه کوچکى که دور از چشم مامان پایش را به پلهی فلزى سفید استخر بستهبودم بازى کردم. بى حوصله بود. تکان نمى خورد. رهایش کردم و رفتم سراغ درخت سپیدار. خاکها را کنار زدم و با دیدن جعبهی گنجم خیالم راحت شد. بابا با موهاى ژولیده و ریش کثیف، نیمه لخت و خیس عرق، در را باز کرد. ترسیده بودم. یک دفعه دلم مامان را خواست. با خودم گفتم کاش زودتر از شیراز بیاید. بابا گفت: مگه نگفتم تا نیومدم عقبت نیا از مدرسه بیرون؟ کى گفت تنها پا شى بیاى؟ گفتم: بابا ساعت چهاره، ما دو و نیم تعطیل شدیم… طورى زد تو گوشم که چشمم سیاهى رفت. گفت: واسه اینکه ادم بشى برمىگردى مدرسه تا خودم بیام بیارمت. بعد گوشم را کشید و تا دم در من را برد. زنگ در را دو بار زدم. خودش امد و در را باز کرد. چند ثانیه به هم خیره شدیم. هنوز همان ریش کثیف را داشت، فقط سفیدتر شده بود. همیشه حالم از سوراخهای گشاد دماغش به هم میخورد. از ابروهاى پرپشتش. از ان چهار، پنج تار موى وسط سرش که از کچلى در امان مانده بود. از غلامعلى که از بچگى به جاى فریبرز با این اسم صدایش کرده بودند، حالم به هم مىخورد و بیشتر از همه از تسبیحش که مهرههاى فیروزهاى داشت و داده بود سید مرتضى نخش را عوض کردهبود که موقع تنبیه من پاره نشود. هنوز همان تسبیح دستش بود.گفت: پیر شدى. گفتم: معذرت مىخوام. مىخواى تنبیهم کنى؟ دستى به ریشش کشیدو گفت: نه، پیرى بیشتر بهت میاد وقتى جوابى پیدا نکردم، فهمیدم تو این نه سال انقدر عوض نشدهام که حریف زبانش بشوم. از کنارش رد شدم و رفتم تو و روى صندلى راحتى کنار سالن نشستم. بوى گرد و خاک همهی خانه را پر کرده بود. خواستم روى صندلى جابهجا بشوم که دستم گلدان قدیمى مادر را روى زمین انداخت و شکست. مامان در حالى که داد میزد: چى بود، چى بود؟ از پلهها امد پایین. گلهاى زرد لباس قرمز گشادش با بیگودىهاى روى سرش حسابى هماهنگ شده بود. از جایم بلند شدم و گفتم: مامان به خدا من… حرفم را قطع کرد و گفت: تکون نخور از جات توله سگ. مگه نمىبینى دورت پرِ شیشه خوردس؟… بعد امد و تکههاى بزرگ شیشه را جمع کرد. وقتى رفت فهمیدم دستش را بریده. گفتم: بابا مهناز داره مىمیره. باید زود عمل شه. فهمید براى چه انجا بودم. پشتش را کرد به من و گفت: زود اومدى، هنوز ارث تقسیم نمىکنم. _ارث نمىخوام، قرض مىخوام. یادته بعدِ مرگ مامان چقدر زجر کشیدیم. البته اونقدر مامان داشتیم که با مردن یکیشون تو زجر نکشى. ولى من یه مهناز بیشتر ندارم. _چشه؟ _لخته خون، یه هفتهاس تو کماس. اگه عمل هم بشه ممکنه… اشکهایى که تو چشمم جمع شده بود، امد پایین. مامان ارام دستش را روى سرم کشید و گفت: اِ اِ اِ مرد که گریه نمىکنه. گفتم: اخه همه گنجامو دزد برده. گفت: بله مىدونم ولى دلیل نمىشه که…. گفتم از کجا مىدونى؟ گفت: اخه خودم برشون داشتم. خواستم یه کم بترسى و یاد بگیرى که ادم گنجاشو یه جا قایم مىکنه که دست هیچ کس نرسه. بابا گفت: حالا چقدر مىخواد؟ چهل و پنج دقیقه بعد با چک بابا اومدم بیرون و نشستم تو ماشین. مهناز که نگاهش پر از سوال بود، پرسید: موفقیت امیز بود؟ گفتم اره چه جورم. مجبور شدم اشکم بریزم. بیا اینم چک. بریم دنبال بقیه کاراش. ماشین را که روشن کردم مامان دوید سمت ماشین. سرش را اورد تو و در گوشم دعاى سفر خواند. گوشم مثل همیشه قلقلکش امد. وقتى راه افتادیم توى اینه مامان را دیدم که پشت سرم یک لیوان اب و یک عالم اشک ریخت….