او الان باید مهد باشد، داستان کوتاهی از زهرا کرمی

پسرک خود را در آغوش دایی اش می اندازد و مشغول بازی کردن با موهایش می شود. ناصر که از این کار اشکان خرسند شده او را تنگ در آغوش می گیرد. اشکان حالا دارد با گوش دایی اش بازی می کند. دو دندان جلویش افتاده و وقتی حرف می زند لبهایش چهار گوش می شود، به چشم های ناصر زل می زند و می گوید:
– دایی تو می دونی کیش کجاست؟
ناصر با صدای کش داری می گوید: بله چطور مگه دایی؟
ـ اخه مارتیا یه ماشین شارژی داره اینقدر بزرگه، بعد دست هایش را از دو طرف باز می کند.
ـ می گه دایی ام از کیش آورده، تو هم میری کیش برام یه ماشین شارژی بیاری از مال مارتیا بزرگتر باشه.
ناصر دستش را مشت می کند و دماغ اشکان را بین دو انگشت اشاره و وسط قرار می دهد، سر او را تکان می دهد و می گوید:
ـ مارتیا کیه وروجک.
ـ پسر همسایه بالایی مونه، قدشم اینقدر از من بلند تره.
بعد با دو انگشت اندازه ی یک بند انگشت را نشان می دهد. ناصر نفس بلندی می کشد و چشم به زمین می دوزد که اشکان با مشتهایی که به پت و پهلویش میزند او را به خود می آورد. ناصر سر بلند کرده و موهای فر اشکان را چنگ میزند و می پرسد:
ـ می دونی تولدت کیه؟
اشکان یک دستش را بالا می آورد و پنج انگشت را نشان می دهد.
ـ اینقدر روز دیگه.
هنگام برگشتن به خانه، ناصر همانطور که پشت چراغ قرمز ایستاده سبک سنگین می کند تا ببیند می تواند برای اشکان یک ماشین شارژی بخرد یا نه؟
با هر ترفندی شده ماشین شارژی را می خرد و حالا دغدغه اش این است که آن را کجا مخفی کند تا روز تولد اشکان. همانطور که پشت فرمان اتومبیلش نشسته جلو فروشگاه اسباب بازی فروشی، چشم ها را تنگ می کند و در فکر خود دنبال جایی می گردد برای مخفی کردن ماشین شارژی و با خود می گوید:
ـ خونه خودمون … اصلا حرفشو نزن، هومن اینو ببینه صاحب اول و آخرش میشه تازه هومنم که نبینش، کجا قایمش کنم؟
خونه اکبر آقا هم هست، ولی … نه نه تا اینو ببینه یاد شندر غاز طلبش می افته. خونه نادر هم هست… با شقایق چکار کنم؟
نگاهی به ساعتش می اندازد و سگرمه هایش باز میشود.
ـ آره خودشه، شقایق الان باید مهد باشه نادر گفته بود صبح ها مهد میره از طرفی انباری اونا جاداره و می تونم ماشینو اونجا بزارم.
راهش را کج می کند و به طرف خانه ی نادر میرود که چند سالی از او بزرگتر است.
جلوی خانه نادر که می رسد کمی تردید دارد اما اهمیت نمی دهد و زنگ را می زند، احوال پرسی کوتاهی پشت آیفون و در باز می شود.
ماشین را بغل زده طبقه اول را می گذراند و به طبقه ی دوم می رسد. صفیه زن نادر در آپارتمان را باز گذاشته و ناصر با یک ماشین شارژی نسبتا بزرگی وارد آپارتمان می شود. هنوز ماشین را زمین نگذاشته که صدای شقایق دختر هفت ساله نادر او را در جا میخکوب می کند.
ـ وای عمو اینو برا من خریدی بزارش زمین میخام سوارش بشم.
پاهای ناصر سست شده و صورتش داغ می شود. آب دهان را با صدا قورت می دهد، دهان باز میکند تا چیزی بگوید که صدای صفیه با صدای شقایق آمیخته می شود.
– این چیه ناصرخان وای دستت درد نکند مناسبتش چیه. ناصر آرام آرام ماشین را زمین می گذارد و شقایق با جستی روی صندلی اش جا میگیرد صدایش توام با جیغ می شود.
– عمو اینو روشن کن میخوام باهاش راه برم.
دهان ناصر باز مانده و فقط نگاه میکند، گیج شده نمیداند چه بگوید تنها چیزی که در دل تکرار می کند این است:
ـ شقایق خانه چکار می کند؟ او الان باید مهد باشد.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.