آشوب خزان؛ شعری از رحیم معینی کرمانشاهی
خورشید دگر نور دلاویز ندارد
مه پرتو مات هوس انگیز ندارد
در باد بهاری ز بس آشوب خزان است
گل وحشتی از غارت پاییز ندارد
آنکس که ندارد هنر عشق و محبت
زو رحم مجویید که این نیز ندارد
آلوده ام اما همه شب غرق مناجات
با دوست سخن اینهمه پرهیز ندارد
گیتی همه اویست و هم او هیچ بجز لطف
از وسع نظر با من ناچیز ندارد
عاشق ز سر مستی اگر کرد خطایی
معشوق که بحث گله آمیز ندارد
سر گرمی بازار جهان داد و ستد هاست
آن وام خداییست که واریز ندارد.
رحیم معینی کرمانشاهی