فنجان سردِ قهوه و دریا…؛ شعری از صوفی صابری

فنجــان سردِ قهوه و دریا.. تو نیستی
شبگریه و سکوت و تقلا… تو نیستی

یک آینــــه کــــه بـا رژلب مانده روی میز
یک کیفِ چرم، دولچه گابانا… تونیستی

یک جفت کفش، قرمز و غمگین کنار در
یک پیرهن سفید سراپـــا… تـــو نیستی

شرمنده کرد دامنِ خیست به روی بند
پیراهن اتو شده ام را… تـو نیستی

هرشب به تخت خواب سرک می کشد تنت
آن پیـکر خیالی و زیبا تو نیستی

سیگار، فکر، درد، غزل، روزهای خوب
آواز، بوسه، پنجره، لیلا تو نیستی

تنها در انزوای اتاقم نشسته ام
رویای نیمه کاره ی شبها… تو نیستی

گویی هزار سال از این خانه رفته است
خورشید، عشق، عاطفه گرما… تو نیستی

من پابه پای بغض زمین گریه می کنم
هر روز تا همیشه ی فردا… تو نیستی

حالا سکوت سهم من از باتو بودن است
محتاجِ یک تـرانـه ی گلپا… تو نیستی

دیگر به این نتیجه رسیدم جهنـم است
خانه، حیاط، کوچه و هرجا تو نیستی

یک میخ پشت حافظه، یک قابِ کج شده
تصویر ما دوتاست کــــه حالا.. تو نیستی

صوفی صابری

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.