سیزده؛ داستان کوتاهی از ماندانا زندی

گردنم را می مالم و قلنجش را می شکنم. زری اصلاح ابروی آخرین مشتری را انجام می دهد و من چند بار شیشه شور را روی آینه اسپری می کنم. دستمال را عقب می کشم و زل می زنم به چهره جدید خودم. تقصیرمامان بود که انقدر اصرار کرد یا دخترخاله رضا؟ حیف از موهام که این همه کوتاهش کردم…

دستمال را تند تند می کشم روی آینه. حسابی تمیز می شود. دوباره به خودم خیره می شوم. دخترخاله رضا که موهایش را رنگ کرد من گفتم:” عین هویج.” رضا لبخند زد و گفت: “چقدر میاد بهش. ” زری دنبال هزاری می گردد تا بدهد به مشتری.

هزاری را می دهم به زری و زیپ کیفم را می بندم. مامان همیشه می گوید: :کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره.” خب یه دستی هم ببر توی سروصورت خودت. رضا هم بروزنمی دهد اما حتماً دوست دارد که به خودت برسی. مامان چه دل خوشی دارد. خیال می کند که هنوز چینی شکسته را بند می زنند.

زری گردنم را می مالد و از دکتری می گوید که یکی از مشتری ها معرفی کرده.

می گوید که اگر به موقع به داد این گردن درد نرسم آرتروز پدرم را درمی آورد. صدای زنگ را که می شنوم بلند می شوم. آژانس هم آمد.
با عجله می دوم جلوی آینه. دستی می کشم لای موها و دوباره تافت می زنم. از زری می پرسم: “خیلی عوض شدم؟” چشمکی می زند ومی خندد: “خوشگل تر شدی.”

به راننده آژانس سفارش می کنم که تندتر برود و از راه میان بر. توی آینه ای که صاف رو به صورت من تنظیمش کرده، به خودم نگاهی می اندازم و گره روسری را محکم تر می کنم. کلید را می کشم عقب. ترجیح می دهم زنگ بزنم. روسری را شل می کنم و موهایم را طوری حرکت می دهم که از زیر روسری قشنگ تر دیده شود. نفسم را حبس می کنم و زل می زنم به در زرشکی چوبی خانه مان که شماره سیزده انگلیسی طلایی گوشه سمت چپ آن دیده می شود. این جا را که اجاره کردیم مامان گفت: “سیزده نحسی میاره.” چرا من و رضا به اینجا رسیدیم؟ تا در باز نمی شود، نفسم را رها نمی کنم.

وقتی رضا را نمی بینم کفری می شوم: “سلامت کو؟”. همان طور که می دود طرف تلویزیون سلام می کند. با عصبانیت می گویم: “دوباره پلی استیشن” خم می شود: “دست آخره. گیر نده.”

کفش هایم را درمی آورم. همان کالج های جیر سورمه ای که با زری هفته پیش خریدم از تجریش. همین کیف را هم با زری خریدیم. مانتو و حتی گوشی موبایلم را هم… رضا هیچ وقت وقت ندارد. همیشه سرش شلوغ است… آخ اگر زری نبود…

نگاهم را می دوزم روی پیشخوان آشپزخانه … روی بشقاب های نیم خورده املت و پیازهای گاز زده و لیوان های خالی دوغ و تکه های نان سنگک که بیرون از جانانی خشک شده اند. وا می روم: “شامتونو خوردین؟”

همان طور که گرم بازی است جواب می دهد که بابا گرسنه بود و گفت یه چیزی بخوریم. نگاهم سر می خورد طرف راهرو. درست همان جایی که روشنایی اتاق نشیمن خطی اریب روی زمین انداخته. توی آینه نگاهی به چهره جدیدم می اندازم. یعنی کمی تنوع می تواند چیزی را عوض کند؟

ماتیکم را دوباره روی لب ها می مالم و دستی لای موها می برم. دست می کشم زیر پلک ها و کمی سیاهی را که ریخته زیر چشمم پاک می کنم. نفس عمیقی می کشم و راه می افتم طرف اتاق نشیمن.

تا می گویم: “سلام” روزنامه را می آورد پایین و از پشت عینک کائوچویی فریم مشکی زل می زند به من. می نشینم روی مبل، درست نزدیکش. روزنامه را می بندد و کمی دیگر نگاهم می کند. لبخند روی لبم خشک می شود وقتی روزنامه را پرت می کند روی میز و بلند می شود، بی حرف!

من نگاهم را می دوزم به روزنامه که افتاده روی پوست تخمه هایی که از بشقاب ریخته بیرون. توی بشقاب دیگری هسته های سیاه هندوانه در میان آب صورتی رنگی غوطه ور مانده اند. نمی توانم تیتر روزنامه را که وارونه رو به من قرار دارد بخوانم.

بی حوصله بلند می شوم. چراغ اتاق نشیمن را خاموش می کنم: “خاموشش کن تلویزیونو” وقتـی مقابل آینه موهایم را با کش محکم می بندم هنوز صدای مسواک زدنش از داخل دستشویی شنیده می شود. می روم داخل آشپزخانه و بشقاب های کثیف را می گذارم روی هم. لیوان ها را هم برمی دارم و می گذارم داخل سینک ظرفشویی و شیر آب را باز می کنم. گردنم را می مالم و قلنجش را می شکنم.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.