چله نشینی؛ شعری از بهاره رضایی

به قَبض داده ام دلم را
دچار ِ آگاهیِ خفیفی شده باشم انگار.
به غار می روم !
به چاهِ بیژنم !

به شهودِ متلاشی در اتاق
که صدایِ کلمه هام در آمده.
به اَندیمِشکی که تو از آن آب می خوری.

به جَنگِ تن به تن ِ مان؛ مُدام!
به راویِ روان-پریش ِ چشم هات!
با خط ِ غبار می نویسم این بار
که جذامی ِ تبعیدیِ تو أم
به جزیره ی مجنونِ تن ات!
به غنایمی که از جمعیتِ دست هات می بَرم.

می بَرم
و بر باد می دهم.

اِشراق می کنم این لحظه را؛
به غار می روم!
به چاهِ بیژنم!
و عدم ِ قطعیتِ تِکانه هاش!

به رساله ی سقراطی ِ افلاطون فکر می کنم
و بیوه-مرگی ِ این سطرها آغاز می شود….

جهنم ِ من این جاست

گوش کن!

حالا که به این جایِ قصه رسیدیم
گوش کن!
وصیت می کنم که
کرانه هایِ وسیع تری می خواستم
با حَواصیل هایِ آب هایِ کناره
که نک بزنند به زندگی ام
وصیت می کنم
و با خطِ غبار می نویسم
این بار
بدونِ پشتوانه ی نَسخ و ثلث
و به کبوتری اِلصاق می کنم؛

برسد به جزیره ی مجنونِ تن ات
و اندیمِشکی که تو از آن آب می خوری!

بهاره رضایی

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.