جز آذرخشی چند؛ نوشته ای از بهرام بیضایی

ایشان، مردان، مردان ایران، با دل خود، با دل خود، با دل اندوهنار خود می‌گویند: ما اینک چه می‌توانیم؟ که کمان‌هامان شکسته، تیرهامان بی‌نشان خورده، و بازوهایمان سست است. ورراست و چنین بود. زیرا که ایشان از جنگ دراز آمده بودند. که جنگ درازشان سخت بود. که تیرانداز از تیر، و کماندار از کمان پیدا نبود. و بی‌نشان مردها هزار هزار، از سرزمین‌های دور دور آمده بودند. از سرزمینی که کمان خوب دارد، یا آنکه کمندهاش سخت تابیده. از آنجا که برش چهارگونه باد می‌وزد، یا دشتی که درش پرآب‌ترین رود می‌رود. و چنین، هرکس از هرجا آمده بودند. اما از ایشان – از مردان – هرگز به سرزمین خود بازنگشتند، هیچ! و دل‌ها پراندوه؛ که آسمان تاریک بود. که آسمان خود پیدا نبود. که خورشید گریخته بود که ماه پنهان شده، که ابر می‌بارد. و جز آذرخشی چند، و جز آذرخشی چند، هیچ روشنی بر جنگ و مرد جنگ نبود. و چگونه از زمین سرخ گیاه سبز بروید؟ پس هیچ‌گاه سبز از زمین سرخ نرست و درخت سبز زرد، و گل سرخ سیاه شد. و هر مرد گیاهی توفان زده بود کش پاک ریشه خشکیده …

برشی از کتاب «آرش»

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.