داستان کوتاه یک شب بی خوابی نوشته صادق چوبک
مرد تو رختخوابش غلت میزد و خوابش نمیبرد. برای اینکه ونگ ونگ توله سگهای تو خرابه قاتی خوابش شده بود و تو سرش ژُق زُق میکرد. خودش دیده بود که چگونه مادر آنها ظهر روز پیش زیر ماشین رفته بود و لاشه خونآلودش را تو خرابهای که خانهاش بود و بچههایش را همانجا زائیده بود انداخته بودند و حالا زر و زِر آنها تو سرش را میخراشید.
«دیگه اینا چه جور زنده میمونن؟ گنده نیّسن که آدم یه خرده لثه و آشغال از دم دکون قصابی بخره بندازه جلوشون.دو روزه هّسن و هنوز چشاشون واز نشده. شیر خوره هّسن. اگه آدم بخواد بزرگشون کنه باید با پّسونک شیر دهنشون بذاره. من اگه این کارو بکنم تموم اهل محل تف و لعنتم میکنن. حالام تف و لعنتم میکنن. برای اینکه چل پنجاه سال از سنم میگذره هنوز زن نگرفتم و کلفت و نوکر تو خونم راه نمیدم. زن بگیرم برای چی؟ تخم و ترکه راه بندازم برای چی؟ که فردا همینجوری مثه این تولهها برای یه لقمه نون ونگ بزنن. گاسم تا بچهدار شدم و هنوز او دندون در نیاورده من بمیرم. چه جوری بزرگ میشه؟ چرا این مرد که شوفر این بدبختو کشت و و هیشکه هیچ نگفت و همه مردم زیر بازارچه خندیدن و اونوخت اون پسره دمبشو گرفت و رو خاکا کشوندش و انداختش رو تل خاکروبهها؟ اگه آدم همینجوریه؟ چه فرقی میکنه میتپوننش زیر خاک.»
اندام لاغر و باریکش زیر لحاف موج میخورد. شکم بالش زیر سرش گود افتاده بود و سرش افتاده بود پائین. تو رختخواب نیمخیز شد و بالش را چنگ زد و چند تا مشت محکم به پهلوهای آن کوبید و دوباره گذاشتش سرجاش و تنش را باز تو رختخواب انداخت. طاقباز خوابید. اما دید اگر به پهلو بخوابد راحتتر است. خیزی برداشت و رو دنده راستش غلتید، زانوهاش را تو شکمش تا کرد و یک دستش گذاشت زیر صورتش و دست دیگرش لَخت انداخت رو پهلویش و جلوش زل زد. سپس تو جاش سیخ شد و دو قلم باریک پایش را بهم پیچید وپشت یک پایش را زیر کف پای دیگرش قفل کرد و کش و قوس رفت و دهندره کرد.
فکر کرد به پهلوی دیگر بخوابد. رو شکم بخوابد. پا شود بنشیند، پا شود برود زیر پاشیر آب بصورتش آب بزند، تو اتاق راه برود، چند خط مثنوی بخواند. سرش منگ بود و پلکهایش هم نمیآمد.
ناگهان تو سرش دوید که روزی خواهد مرد و او را چال خواهند کرد. بفکر لحظه مرگ خود افتاد که چه جوری است؟ کی است؟ شاید خیلی زود اما در آن لحظه او چه فکر میکند؟ دلش هُرّی ریخت تو و درونش لرزید و پاهاش یخ زد.
زق زق قاتی تولهها تو شقیقههایش میکوبید.
«میدیدم که همین ماده سگ اولاّ بیبهار چجوری یه گله سگ نر دنبالش افتاده بود و تو کوچه باغیا دور و ورش موس موس میکردن و این هی اونا رو دنبال خودش میکشید و اونا بسر و کول هم میپردین و هم دیگهرو گاز میگرفتن تا آخر سر یکی از اونا باش قفل شد و سگای دیگه ول کردند و رفتن و بچهها دنبال این دو تا که بهم چفت شده بودن افتادن و با چوب و چماق میزدن رو تیرههای پشتشون و اونا که نمیتونسن از هم جدا بشن کچکی همدیگه رو میکشیدن و چون هر کدومشون میخواس یه طرف برهو ناچار کج کج سر جاشون درجا میزدن و حالا ششتا زاییده شش رنگ. امروز میخواسّ از این طرف خیابون بره تو خرابه ماشین زدش کشتش. خُب بدرک! یه سگ و چند تا توله چه ارزشی دارن که من خوابمو براشون حروم کنم؟ مگه زندگی خودم خیلی از زندگی اینا بهتره؟»
چراغ را روشن کرد. نور پت و پهن سرخی، سیاهی اتاق را بلعید و سایههای کج و کوله میز و صندلی و بخاری و سماور و استکان و لیوان تو اتاق جان گرفت.تو رختخوابش نشسته بود سرش سنگین و چشمانش تر و آماس کرده بود و ضربان خونِ تو رگ گردنش، تو گوشش صدا میکرد. سایه خاکستریاش خمیده و رنجور رو دیوار افتاده بود. زوزه تولهها کمکم ته کشیده بود و دیگر از بیرون چیزی شنیده نمیشد. اما ته مانده زُق زُق آنها تو سرش میرقصید. با دقت به بیرون گوش داد. دیگر صدا نمیآمد.
«چه شد خفه خون گرفتن؟ نکنه سگ نر اومده باشه سرشون بخوردشون؟ گاسم از بس وق زدن دیگه نا ندارن. اما همشون با هم چرا؟»
چشمانش را باز کرد و چند بار پلکهای خسته را بهم فشار داد. اما زود دوباره آنها را بست. «چرا باید آدم حتما شبها بخوابه؟ اصلا من دلم نمیخواد بخوابم. هر وخت خوابم گرفت میخوابم. پاشم کفشام واکس بزنم. پاشم شلوارم اتو کنم. نه، یه خرده مثنوی بخوانم. حتما مولانا هم شب کار میکرده. والاه چطور تونّسه تو این شس هفتاد سال این همه کار بکنه. خود دیوان شمس کار یک عمره. چطوری تونسه میون اون همه خر و خشکه مقدس این همه حرفای حسابی بزنه؟ گمونم مینوشته، اما بعضیاش دسّ مردم نمیداده. مثه امروز نبوده که چاپ باشه و کتابو چاپ بزنن و تو دسّ و پای مردم ول کنن. حتما اون بیچاره هم گرفتار آخوندا و خشکه مقدسا بوده. حالا هی ازین فکرا بکن و نخواب تا بزنه بسرت و دیوونه بشی.»
لحاف را از روی پاهایش پس زد و از تختخواب پائین خزید. دور و ورش را نگاه کرد و دستی به موهای وز کردهاش کشید و عبائی بر دوشش انداخت. تو کوچه ماه بود و مرد فانوسی در دست داشت. نور سرخ فانوس، وصلههای مهتابِ اذان زدهِ رو زمین را چرک مرده میکرد و پیش میرفت. از آب شدن تّنک برفی که شب پیش رو زمین نشسته بود، زمین خرابه گل شده بود و زبالهها و خاکروبهها و قوطیهای حلبی و زرت و زبیلها پیش نور فانوس برقص درآمده بودند.
لاشه تکیده و خشکیده ماده سگ را دید که با سر خونآلود بیشکل رو زمین به پهلو پهن شده بود و هر شش تا توله پستانهای سرد او را به دهن گرفته بودند و با ولع تمام آنها را مک میزدند و نوزگِههای لرزان از دماغشان بیرون میزد.
از کتاب: روز اول قبر
منبع: پاکدلان
حروفچینی: علی آرام [تیرماه ۱۳۸۶]ـ آلمان
خودم که هیچ حالم بد بود، آخر شبی با این متن حالم بدتر شد….