داستان کوتاه داس نوشته ری داگلاس بردبری

جاده که مانند سایر جاده‌های از وسط دره و بین زمین‌های سنگلاخ و لم یزرع، درختان بلوط و از نزدیک گندم‌زاری وحشی و تک افتاده می‌‌گذشت پس از عبور از کنار خانه سفید کوچکی که در میان گندم‌زار بود چنان‌ که گوئی ادامه‌اش بی‌فایده است ناگهان به پایان رسید.
اهمیت نداشت چون آخرین قطره بنزین اتومبیل نیز تمام شده بود.درواریکسون اتومبیل کهنه‌اش را متوقف کرد و ساکت به دستان بزرگ خشن و دهقان‌وارش خیره شد.
مولی همسرش که بی‌حرکت کنار او دراز کشیده بود شروع به صحبت کرد.
– ما باید راه را اشتباه کرده باشیم.
لبهای مولی تقریباً به سفیدی پوست صورتش بود با این تفاوت که عرق پوستش را مرطوب ساخته بود اما لبانش خشک بودند. او با لحنی یکنواخت و بی‌حالت گفت:
– درو. درو حالا باید چکار کنیم؟
درو خیره به دستانش که باد خشک و گرسنگی پوست آن را خرد کرده بود می‌نگریست دستانی که هیچ گاه غذائی کافی برای خود و خانواده‌اش تحصیل نکرده بود.
بچه‌ها در روی صندلی عقب بیدار شدند خود را از میان اشغال‌ها و بسته هائی که بسترشان بود بیرون کشیدند و در حالیکه سرشان را روی پشتی صندلی گذاشته بودند.
– بابا چرا ایستادیم؟ می‌خواهیم چیزی بخوریم؟ خیلی گرسنه ایم می‌شه الان چیزی بخوریم بابا؟
درو چشمانش را بست از منظره دستانش متنفر بود.
مولی انگشتانش را نرم و سبک بر روی مچ دستانش کشید و گفت:
– درو شاید توی آن خانه چیزی برای خوردن بما بدهند.
دهانش کف کرد و با عصبانیت گفت:
– گدائی؟ نه تا به حال این کار را کردیم و نه می‌کنیم.
دست مولی مچ او را محکم در خود گرفت. درو به سوی او نگاه کرد و سپس متوجه دیدگان سوسی و درو کوچولو شد که به اونگاه می‌کردند کله شقی را کنار گذاشت و از اتومبیل پیاده شد. آهسته مانند مردی علیل و کور بسوی خانه رفت.
در خانه باز بود دو سه بار در زد هیچ چیز جز سکوت در خانه نبود پرده سفید پنجره از باد گرم آهسته تکان می‌خورد.
قبل از این که وارد خانه شود از سکوت مرگبار آن احساس کرد مرگی در خانه اتفاق افتاده است.
از اطاق کوچک و تمیز نشیمن عبور کرد و وارد هال کوچکی شد به چیزی نمی‌اندیشید فکر کردن را کنار گذاشته بود مانند حیوانی بی هیچ تردید به سوی آشپزخانه رفت. در این وقت از میان دری باز چشمش به مرده‌ائی افتاد. مرد پیری بود که بر بستری سفید و تمیز دراز کشیده بود آنقدر از مرگش نگذشته بود که آرامش چهره‌اش تغییر کند. باید از مرگ خود آگاه بوده است چون کفنش را که کت و شلواری سیاه و تمیز و پیراهنی سفید و کراواتی سیاه بود به تن داشت.
داسی کنار بسترش به دیوار تکیه داده شده بود در میان انگشتانش خوشه گندم طلائی تازه و پرباری قرار داشت.
درو آهسته به اطاق خواب رفت سرمائی وجودش را فرا گرفته بود کلاه خرد شده و گردآلودش را از سر برداشت و کنار بستر ایستاد و چشم به زیر افکند.
نامه‌ای برای مطالعه کنار سر پیرمرد روی بالش قرار داشت شاید تقاضای دفن یا احضار خویشاوندان بود.
درو با چهره‌ای در هم کشیده به کلمات نگاه کرد و لبان بی‌رنگ و خشکش به حرکت درآمد:
«به شخصی که در کنار بستر مرگم ایستاده است در نهایت سلامت عقل و تنها در دنیا همانطور که مقدر بود من جان بر این مزرعه را با تمام تعلقات آن به مردی که به بالینم آمده است می‌بخشم اسم و اصل و نسبش هر چه باشد اهمیتی ندارد. مزرعه ، گندم‌زار داس و تمام وظایف محوله از آن و به عهده اوست اجازه دهید آزادانه و بی هیچ پرسشی آنها را تصاحب کند. به مهر و امضاء من در سومین روز آوریل ۱۹۳۸ جان بر.
درو از خانه بیرون آمد و با باز کردن در حیاط گفت:
– مولی تو بیا بچه‌ها شما تو اتومبیل باشید.
مولی آنچه را که در برابرش می‌دید باور نمی‌کرد. درو گفت:
– سرنوشت ما عوض شد از این پس کار برای کار کردن ، غذا برای خوردن و سرپناهی برای مصون بودن از باد باران در اختیار داریم و سپس دستی به داس کشید مثل هلال ماه می‌درخشید کلماتی روی تیغه‌اش کنده شده بود.
«کسی که مرا بکار گیرد دنیا را بکار گرفته است» در آن لحظه معنی کلمات را زیاد نفهمید.
آنها پس از به خاک سپردن پیرمرد به زندگی در آن خانه پرداختند همه چیز برایشان مهیا بود. طویله کوچکی در پشت خانه وجود داشت که در آن یک گاو نر و سه ماده نگهداری می‌شد و یک سردخانه پر از گوشت گاو و گوسفند و گوساله و خوک هم در زیر درختان بزرگ بلوط قرار داشت که پنج برابر تعداد آنها را تا یک دو شاید سه سال غذا می‌داد و یک ظرف کره‌سازی و جعبه‌ای برای پنیر و دلوهائی برای شیر هم آنجا بود.
درو اریکسون و خانواده‌اش تا سه روز هیچ کاری جز خوردن و خوابیدن نکردند صبح روز چهارم او با سر زدن از بستر بیرون آمد و داس را برداشت و به گندم‌زار رفت. گندم‌زاری پهناور بود و با اینکه تا کنون یک مرد آن را اداره کرده بود اما به نظر وی آنقدر بزرگ بود که یک مرد از عهده مراقبتش بر نمی‌آمد.
در خاتمه اولین روز کار داس بر شانه به خانه بازگشت. چهره‌اش غرق حیرت بود چنین گندم‌زاری را در تمام عمرش ندیده بود گندم‌ها در تکه‌های جداگانه رسیده بودند هیچ چیز راجع به گندم‌زار راجع به پوسیدن گندمها بعد از درو به مولی نگفت.
صبح روز بعد گندمهای درو شده و پوسیده دوباره ریشه کرده و جوانه زده بودند. درو اریکسون متحیر که چرا و به چه دلیل این اتفاق می‌افتد مدتی چانه‌اش را خارانید با این ترتیب نمی‌توانست آنها را بفروشد . چندین بار در خلال روز به بالای تپه رفت تا از بودن پیرمرد در قبرش مطمئن شود و شاید در همانجا ایده‌ای راجع به گندم‌زار که اکنون صاحبش بود در افکارش نضج گرفت. گندم‌زار از یک سو تا سه مایل به طرف کوهستان کشیده شده بود و دو جریب پهنا داشت و با این وسعت قسمتی جوانه زده بود قسمتی آماده درو بود قسمتی کاملاً سبز باقیمانده بود قسمتی را هم که خود تازه با دستانش درو کرده بود. پیرمرد هیچ اشاره‌ای به این موضوع نکرده بود.
درو اریکسون دوباره با کنجکاوی و نوعی لذت به سر کارش برگشت و به درو پرداخت . درو کردن گندمی که به این زودی جوانه می‌زد کار ابلهانه‌ای بود به همین دلیل آخر هفته تصمیم گرفت چند روز دست از کار بکشد. اما همچنان که به گندم‌زار می‌نگریست حس می‌کرد بازوانش کش می‌آیند و کف دستهایش را خارش عجیبی فرا می‌گیرد. احساس می‌کرد بازوی سومی را از او گرفته‌اند.
به اطاق خواب رفت داس را از روی دیوار برداشت آن را در چنگ گرفت احساس سرما کرد خارش دستانش متوقف شد و بازوی سوم به او برگشت دیگر هیچ نقصی را در خود احساس نمی‌کرد. با این اندیشه که دروی گندم‌زار آزاری به کسی نمی‌رساند و هر روز بایستی انجام گیرد داس را در دستان بزرگش گرفت و لبخندی زد. سپس سوت‌زنان خود را به گندم‌زار رسانید و به کار پرداخت. کمی خود را دیوانه پنداشت لعنت بر شیطان آیا این جا گندم‌زاری معمولی بود؟

روزها چون اسبانی نجیب یکی بعد از دیگری می‌گذشتند.
درو اریکسون کارش را مثل نوعی درد خشک، گرسنگی و احتیاج پذیرفت بدون شک چیزهائی در مغزش شکل گرفته بود.
روزی که چون روزهای دیگر سرگرم دروی گندم‌های مواج زیر پایش بود ناگهان داس را به زمین انداخت و شکم خود را با دستانش گرفت چشمانش سیاهی رفت دنیا دور سرش چرخید.
فریادزنان گفت:
– من شخصی را کشته‌ام.
با صدائی خفه در حالی که سینه‌اش را گرفته بود کنار داس به زانو درآمد و گفت:
– من خیلی‌ها را کشته‌ام.
آسمان چون چرخ فلکی دور سرش می‌چرخید و صدای زنگی در گوشش می‌پیچید. او خود را به خانه رسانید و لرزان در حالی‌ که داس را پشت سرش به زمین می‌کشید وارد آشپزخانه شد مولی پشت میز آشپزخانه سیب زمینی پوست می‌کند.
– مولی!
مولی به چشمان مرطوب او نگاه کرد و همان جا که نشسته بود دست از کار کشید و منتظر ماند تا شوهرش آنچه را که می‌خواند بگوید. او گفت:
– اثاثیه‌مان را جمع کن.
– چرا؟
درو با دلتنگی گفت:
– باید اینجا را ترک کنیم.
– اینجا را ترک کنیم؟
– آن پیرمرد می‌دانی اینجا چه کار می‌کرد؟ گندم‌هایش مولی و این داس، هر وقت این داس را بکار ببری هزاران نفر می‌میرند تو ساقه حیاتشان را درو می‌کنی.
مولی از جا برخاست و کارد را روی میز گذاشت و سیب‌زمینی‌ها را کنار زد و گفت:
– ما مدتها سرگردان بودیم تا ماه پیش قبل از رسیدن به اینجا یک غذای خوب نخوردیم می‌دانی فکر می‌کنم در اثر کار زیاد خسته شده‌ای.
– من آنجا در میان گندم‌زار صداهائی را شنیدم صداهائی غم انگیز که از من می خواستند دست نگهدارم و آنها را نکشم.
– درو!
او صدای همسرش را نشنید و ادامه داد:
– این یک گندم‌زار وحشی و پوچ است من به تو نگفتم اما گندم‌زار واقعی نیست مثل چیزی بی‌دام است.
مولی به او خیره شد چشمانش جز شیشه‌هائی آبی و سرد چیز دیگری نبودند.
درو گفت:
– تو فکر می‌کنی دیوانه شده‌ام اما صبر کن به تو بگویم اوه خدایا مولی کمکم کن من الان مادرم را کشتم.
مولی با لحن قاطعی گفت:
– بس کن.
– من با قطع یک ساقه گندم او را کشتم من مرگ او را احساس کردم متوجه شدم که چطور ….
مولی با صدائی شکسته و چهره‌ای هراسان و عصبانی گفت:
– درو خفه شو.
او زیر لب گفت:
– اوه – مولی
داس از دستش به زمین افتاد و صدائی کرد مولی آن را برداشت و با عصبانیت در گوشه‌ای گذاشت و گفت:
– ده سال است که با تو زندگی می‌کنم زمانی بود که هیچ چیز نداشتم و کارمان دعا بود الان تو این همه خوشبختی را نمی‌توانی تحمل کنی.
انجیلی را از اطاق نشیمن آورد و به ورق زدن آن پرداخت صدای ورق زدن انجیل مثل صدای به هم سائیدن گندمها بر اثر وزش نسیمی آرام بود.
از آن پس مولی هر روز برای او انجیل می‌خواند. دوشنبه هفته بعد درو به شهر رفت تا اگر نامه‌ای برایش رسیده بود دریافت کند.
با مراجعت به خانه مثل این که دویست سال پیرتر شده بود.
او نامه‌ای را به سوی مولی گرفت و با لحنی سرد و لرزان گفت:
– مادرم درگذشت ساعت یک بعدازظهر سه شنبه – قلبش ….
و بعد از این سخن تمام آنچه درو گفت این بود که:
– بچه‌ها را ببر توی ماشین و مقداری هم غذا بردار به کالیفرنیا می‌رویم.
همسرش نامه را گرفت و گفت:
– درو!
– تو خودت می‌دونی این جا گندم‌زار بی حاصلی است می‌توانی رشد کردن و رسیدن گندمهایش را ببینی من همه چیز را به تو نگفتم هر روز بخش کوچکی از آن می‌رسد این منطقی نیست وقتی که آنها را درو می‌کنم صبح بعد دوباره جوانه می‌زنند و رشد می‌کنند سه‌شنبه گذشته یک هفته پیش وقتی که ساقه‌ای را درو کردم مثل این بود که عضلات خودم را بریدم من فریاد گوش‌خراشی را شنیدم صدائی مثل و الان امروز این نامه….
مولی گفت:
– اینجا می‌مانیم.
– مولی
– ما اینجا می‌مانیم جائیکه از نظر غذا، خواب، زندگی راحت و طولانی خیال‌مان راحت است من دیگر هرگز نمی‌گذارم بچه‌هایم گرسنگی بکشند.
ناچار قبول کرد.
– باشد اینجا می‌مانیم.

صبح روز بعد به سر قبر پیرمرد رفت ساقه گندم تازه‌ای همانند آنکه پیرمرد هنگام مرگ در دست داشت درست در وسط آن روئیده بود.
او بی آنکه منتظر جوابی بماند به صحبت با پیرمرد پرداخت.
– تو در تمام عمرت در این مزرعه کار کردی چون چاره‌ای نداشتی و یک روز به ساقه رسیده حیات خودت رسیدی دانستی ساقه عمر توست آن را بریدی و به خانه رفتی لباس آخرتت را پوشیدی و با از کار افتادن قلبت مردی. اینطور نیست؟
و این سرزمین را به من واگذار کردی تا هنگام مرگ آن را به دیگری بسپارم.
در لحن صدایش هیبت و حرمتی احساس می‌کرد.
– چه مدتی این روال ادامه می‌یابد جز آن کس که داس را به کار می‌گیرد چه کس دیگری از این موضوع آگاه می‌شود؟
ناگهان احساس کرد پیر شده است به سر کارش برگشت اندیشه به کار بردن داس ذهنش را اشغال کرده بود دیوانه‌وار با قدرتی وحشیانه و ترسناک به کار پرداخت.
اجباراً این شغل را با نوعی فلسفه پذیرفته بود این تنها راه ساده بدست آوردن غذا و سرپناه برای خانواده‌اش بود.
با هر بار بالا پائین بردن داس ساقه‌هائی را که زندگی انسانهائی بود به دو نیم می‌کرد. بدین ترتیب اگر کمی دقت می‌کرد خود و مولی و بچه‌هایش می‌توانستند برای ابد زندگی کنند. به گندم‌زار نگاه کرد. همین که محل ساقه‌هائی را که حیات مولی سوسی و درو کوچک به آنها بستگی دارد پیدا کرد هرگز آنها را درو نخواهد کرد. زیاد طول نکشید که ساقه‌های حیات آنها به آرامی چون اخطاری در برابرش قرار گرفتند.
کمی مانده بود با یک اشاره داس آنها را درو کند.
مولی درو و سوسی مسلماً خودشان بودند لرزان زانو به زمین زد و به ساقه‌ها نگریست و با دستی که بر آنها کشید به تب و تاب افتادند، آه رضایت‌آمیزی کشید هرگز نمی‌شد حدس زد اگر آنها را بریده بود چه اتفاقی ‌می‌افتاد نفس بلندی کشید، از جای برخاست و داس را برداشت چند قدمی عقب‌تر رفت مدت زیادی ایستاد و به ساقه‌ها نگریست.
وقتی که زودتر از حد معمول به خانه بازگشت بچه‌ها را بدون هیچ دلیلی بوسید مولی خیلی تعجب کرد هنگام شام مولی گفت:
– صبح زود رفتی؟ هنوز گندمهائی را که درو می‌کنی می‌پوسد.
او سرش را بعلامت تائید تکان داد و گوشت بیشتری برداشت. مولی پیشنهاد کرد که به اداره کشاورزی نامه‌ای بنویسید و از آنها بخواهد تا از مزرعه دیدن کنند اما او مخالفت کرد و گفت:
– من تمام عمرم را اینجا می‌گذارنم هیچ شخص دیگری نمی‌تواند به کار این گندم‌زار بپردازد آنها نمی‌دانند کجا را درو کنند و کجا را نکنند ممکن است بخشهائی را اشتباهاً درو کنند. آنها ممکن است تمام این گندم‌زار را زیر و رو کنند.
مولی سرش را تکان داد و گفت:
– تنها کاری که باید بکنند همین است آن وقت تو با بذر تازه‌ای کارت را شروع خواهی کرد او غذایش را نیمه کاره رها کرد و گفت:
– نه نه به هیچ فرد دولت چیزی نمی‌نویسم این مزرعه را هم به دست هیچ غریبه‌ای نمی‌دهم همین و بس.
و از در بیرون رفت و آن را پشت سرش به هم کوبید. آن روز با دانستن این که سه تن از دوستانش را کشته است دیگر نتوانست به کارش ادامه دهد.
شب پیپش را در ایوان جلوی خانه‌اش چاق کرد. برای بچه‌هایش داستانهای خنده‌دار گفت اما آنها زیاد نخندیدند به نظر خسته و افسرده می‌رسیدند. از او کناره‌گیری می‌کردند مثل اینکه دیگر بچه‌های او نبودند. مولی هم از سردرد مدتی نالید و دور خانه قدم زد و زود به بستر رفت و بخواب عمیقی فرو رفت خیلی مضحک بود مولی همیشه سرشار از نیرو تا دیر وقت شب بیدار می‌ماند.
گندم‌زار با مهتابی که روی آن افتاده بود مانند دریائی موج می‌زد سعی کرد به آن نگاه نکند اگر او دیگر به مزرعه نمی‌رفت برای دنیا چه اتفاقی می‌افتاد؟ مردمی که در انتظار فرود آمدن داس بودند چه می‌شدند؟ می‌خواست صبر کند و ببنید.
اما وقتی به بستر رفت نتوانست بخوابد انگشتان و بازوانش را تشنه کار می‌دید.
نیمه شب خود را داس در دست در گندم‌زار یافت خواب‌آلوده و هراسان در میان آن مثل دیوانه‌ای قدم می‌زد در میان گندم‌زار پیران بسیاری خسته و نزار تشنه خوابی ابدی بودند اما با اینکه داس او را به سوی آنها می‌کشید نمی‌خواست به این کار تن در دهد به هر ترتیب بود با تلاش فراوان خود را از دست داس رها ساخت و با انداختن آن به زمین به میان گندم‌زار فرار کرد و با ایستادن در آنجا به زانو درآمد و گفت:
– دیگر نمی‌خواهم کشتار کنم اگر با این داس بکارم ادامه دهم روزی مجبور به کشتن مولی و بچه‌هایم خواهم شد. نه از من نخواه این کار را بکنم.
از پشت سرش صدای بم انفجاری شنید.
چیزی از بالای تپه بسوی آسمان شعله کشید که چون موجودی زنده با بازوانی سرخ‌رنگ تا ستارگان زبانه می‌کشید. خانه سفید و کوچکش با درختهای بلوط در شعله‌های وحشی آتش افتاده بود. فریادزنان و ناامیدانه بر روی پایش ایستاد و به آتش عظیم نگریست و سپس به سوی خانه دوید آتش همه جای خانه را در خود گرفته بود اما هیچ کس در درون خانه فریاد نمی‌کشید صدای پائی شنیده نمی‌شد. فریاد زد:
– مولی، سوسی
اما آتش با خیال راحت همه جا را در کام خود می‌کشید چند بار دور خانه دوید و سعی کرد راهی برای ورود به درون آن بیابد اما تا سر زدن سپیده و خاموش شدن آن کاری از دستش بر نیامد با اینکه دود و خاکستر همه جا را پوشانیده بود او بدون توجه به اخگرهائی که هنوز باقی بودند قدم به خرابه‌های خانه‌اش گذاشت و خود را به اطاق خواب خانه‌اش رسانید. مولی در میان تیرهای فرو ریخته و آهن‌های کج و معوج چنان خوابیده بود که گوئی هیچ اتفاقی نیافتاده بود دستان کوچک سفیدش بر اثر جرقه‌های آتش پوست پوسته شده بود و با اینکه در بستری از آتش‌های سوزان دراز کشیده بود سینه‌اش بالا و پائین می‌رفت و نفس می‌کشید بر روی او خم شد، تکان نمی‌خورد صدایش کرد اما او نشنید او نمرده بود اما زنده هم نبود بگونه‌هایش دست کشید سرد بود. سرد در میان جهنمی سوزان، نفسهائی ملایم لبان نیم متبسمش را می‌لرزانید.
بچه‌ها هم آنجا بودند سالم پشت حجابی از دود در خوابی عمیق غوطه‌ور.
هر سه آنها را به گندم‌زار برد صدایشان کرد تکانشان داد اما آنها بی آنکه حرکتی بکنند آرام نفس می‌کشیدند و به خوابشان ادامه می‌دادند.
فهمید او فهمید که چرا آنها در میان آتش در خواب بودند و هنوز هم در خواب هستند هر چه بود از قدرت گندم‌زار وداس سرچشمه می‌گرفت.
عمر هر سه آنها دیروز۳۰ می ۱۹۳۸ به پایان رسیده بود آنها باید در آتش می‌سوختند اما از آنجائی که وی از بریدن ساقه‌های حیاتشان خودداری کرده بود با وجود آتش گرفتن خانه و فرو ریختن آن آنها هنوز زنده یا در میان مرگ و زندگی بودند. در سراسر دنیا هزاران نفر مانند آنها که قربانی‌های حوادث آتش‌سوزیها، بیماریها، خودکشی‌ها بودند منتظر، به خوابی مانند خواب افراد خانواده‌اش فرو رفته بودند آنها نه قادر به زندگی بودند نه می‌توانستند بمیرند.
فقط به خاطر اینکه او از درو کردن ساقه‌های رسیده حیاتشان می‌ترسید فقط به خاطر اینکه او از کار کردن با داس خودداری ورزیده بود.
– بسیار خوب او فکر کرد.
– بسیار خوب داس را بکار می‌گیرم.
او به بچه‌هایش نظر انداخت بی‌خداحافظی با خشم داسش را پیدا کرد و دیوانه‌وار به میان گندم‌زار رفت
در نقطه‌ای ایستاد فریاد زد:
– مولی
تیغه را به هوا برد و فرود آورد.
فریاد زد:
– سوسی درو.
تیغه داس به هوا رفت و فرود آمد.
صدای جیغ‌هائی در گوشش پیچید وحشیانه به پشته‌های عظیم گندم حمله برد و بدون انتخاب و توجه ساقه‌های سبز زرد رسیده را به لبه تیغه داس سپرد تیغه داس در زیر آفتاب به هوا می‌رفت و در زیر آفتاب نفیرزنان فرو می‌آمد. بمب‌ها به روی لندن مسکو توکیو فرو می‌ریخت.
داس دیوانه‌وار حرکت می‌کرد.
آتش کوره‌های آدم‌سوزی بلزن و بوخن والد هر لحظه تیزتر می‌شد.
تیغه داس خون‌آلود بود قارچ عظیمی آفتاب وایت سند، هیروشیما و بیکنیی را تیره و تار ساخت ساقه‌ها چون باران سبزی فرو می‌ریختند کره، هند و چین ، مصر و هندوستان در زیر آتش و خون می‌لرزیدند…
و درواریکسون با داسش همچنان به حرکت ادامه می‌داد و بی آنکه لحظه‌ای بیاساید کار می‌کرد و کار می‌کرد و کار می‌کرد.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.