بیوگرافی و چند شعر از پابلو نرودا

اشعار پابلو نرودا پابلو نرودا در سال ۱۹۰۴ در شیلی متولد شد. نام اصلی او نفتالی ریکاردو ری یس باسواآلتو بود که مثل اسم بقیه‌ی اهالی امریکای جنوبی برای بقیه‌ی مردم دنیا زیادی طولانی است! برای همین هم پابلو نرودا را به عنوان اسم مستعار انتخاب کرد. خیلی زود و قبل از آنکه هجده ساله شود، به عنوان شاعر شناخته شد. روح ناآرام نرودا حوادث زیادی را برایش رقم زد. او از یک سو به عنوان ادیب و شاعری توانا شهرت جهانی پیدا کرد و در سال ۱۹۷۱ جایزه‌ی نوبل ادبیات را کسب کرد و از سوی دیگر عاشقی پرشور و دوستی قابل اعتماد بود. بخش مهمی از زندگی‌اش هم به فعالیت‌های سیاسی پیوند خورد و باعث شد او یاور و حامی بزرگی برای سالوادور آلنده باشد و پس از انتخاب او به ریاست جمهوری به مقام سفیر شیلی در پاریس منصوب شود.

نرودا همه جا سفیر صلح بود؛ طوری که وقتی دولت ایتالیا ویزای اقامت او را باطل کرد، هنرمندان و متفکران ایتالیایی با تجمع خود جلوی این کار را گرفتند. عشق اثر خود را بر تمام زندگی نرودا گذاشته بود. او عاشقانه‌های زیادی سرود. در عاشقانه‌هایش با همسرش ماتیلده، هموطنانش، کشورش، طبیعت و انسان سخن گفت. نرودا با عشق به زندگی مدت‌ها با سرطانی که وجودش را تحلیل می برد، مبارزه کرد. او همه‌ی اینها را در استعاره‌های زیبای شعرهایش درهم‌آمیخت و زیباترین‌ها را سرود.

نرودا در سال ۱۹۷۳ درگذشت. این شاعر، سیاستمدار، مترجم و چهره‌ی مشهور ادبیات شیلی و آمریکای جنوبی، بعد از گذشت سال‌ها محبوب بسیاری از مردم جهان است.

ترجمه شعرهایی از پابلو نرودا
۱

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی …،
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی …

امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن

ترجمه‏ ی احمد شاملو

۲
ما این را از گذشته به ارث می بریم
و امروز چهره ی شیلی بزرگ شده است
پس از پشت سر نهادن آن همه رنج
به تو نیازمندم، برادر جوان، خواهر جوان!
به آن چه می گویم گوش فرا دار :
نفرت غیر انسانی را باور ندارم
باور ندارم که انسان دشمنی کند،
من برآنم که با دستان تو و من
با دشمن، رویاروی توانیم شد
و در برابر مجازاتش خواهیم ایستاد
و این سرزمین را سرشار خواهیم کرد از شادی
لذت بخش و زرین چون خوشه ی گندم

۳

کوزه گر
تن تو را یکسره
رام و پر
برای من ساخته اند.
دستم را که بر آن می سرانم
در هر گوشه ای کبوتری می بینم
به جستجوی من
گوئی عشق من تن تو را از گل ساخته اند
برای دستان کوزه گر من.
زانوانت سینه هایت
کمرت
گم کرده ای دارند از من
از زمینی تشنه
که دست از آن بریده اند
از یک شکل
و ما با همیم
کاملیم چون یک رودخانه
چون تک دانه ای شن

۴

۸ سپتامبر
امروز روزی بود چون جامی لبریز
امروز روزی بود چون موجی سترگ
امروز روزی بود به پهنای زمین.
امروز دریای توفانی
ما را با بوسه ای بلند کرد
چنان بلند که به آذرخشی لرزیدیم
و گره خورده در هم
فرودمان آورد
بی اینکه از هم جدایمان کند.
امروز تنمان فراخ شد
تا لبه های جهان گسترد
و ذوب شد
تک قطره ای شد
از موم یا شهاب
میان تو و من دری تازه گشوده شد
و کسی هنوز بی چهره
آنجا در انتظار ما بود

کاشفان شیلی
آورد
از آلماگروی شمالی
قطار شراره هایش را،
و بر فراز سرزمین هایش
در میانه انفجار سکوت
در خود خمید
روز و شب
چنان که بر نقشه ای.
سایه خارزار،
هاشور خاربن و موم؛
اسپانیولی پیوست با شکل خشکش،
خیره بر رزم آرایی تیره خاک!
شب، برف و شن
بر آوردند ساختار باریکه سرزمینم را.
تمام سکوت در درازنایش است و
تمام کفها
بالا شده از ریش دریایش!
تمام زغال سنگها سرشارش کرده
با بوسه های رازآلود.
چون زغالی گداخته
می گدازد بر انگشتانش
طلا،
و می تابد نقره
مثل ماهی سبز
بر هیات منجمد سیاره ای تاریک!
اسپانیولی نشست، روزی
در کنار گل سرخ،
کنار نفت،
کنار شراب و
کنار آسمان کهن؛
بی آنکه گمان برد
زاده شده است
این سرزمین سنگهای سخت
از زیر فضله عقاب دریا!

عشق
به خاطر تو
در باغهای سرشار از گلهای شکوفنده
من
از رایحه بهار زجر می کشم!
چهره ات را از یاد برده ام
دیگر دستانت را به خاطر ندارم
راستی! چگونه لبانت مرا می نواخت؟!
به خاطر تو
پیکره های سپید پارک را دوست دارم
پیکره های سپیدی که
نه صدایی دارند
نه چیزی می بیننند!
صدایت را فراموش کرده ام
صدای شادت را !
چشمانت را از یاد برده ام.
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش!
می زیم
با دردی چونان زخم!
اگر بر من دست کشی
بی شک آسیبی ترمیم ناپذیر خواهیم زد!
نوازشهایت مرا در بر می گیرد
چونان چون پیچکهای بالارونده بر دیوارهای افسردگی!
من عشقت را فراموش کرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره ای
چون تصویری گذرا
می بینمت!
به خاطر تو
عطر سنگین تابستان
عذابم می دهد!
به خاطر تو
دیگر بار
به جستجوی آرزوهای خفته بر می آیم:
شهاب ها!
سنگهای آسمانی!!

من آرزومند دهانت هستم، صدایت، مویت
دور نشو
حتی برای یک روز
زیرا که …
زیرا که …
– چگونه بگویم –
یک روز زمانی طولانی ست
برای انتظار من
چونان انتظار در ایستگاهی خالی
در حالی که قطارها در جایی دیگر به خواب رفته اند!
ترکم نکن
حتی برای ساعتی
چرا که قطره های کوچک دلتنگی
به سوی هم خواهند دوید
و دود
به جستجوی آشیانه ای
در اندرون من انباشته می شود
تا نفس بر قلب شکست خورده ام ببندد!
آه!
خدا نکند که رد پایت بر ساحل محو شود
و پلکانت در خلا پرپر زنند!
حتی ثانیه ای ترکم نکن، دلبندترین!
چرا که همان دم
آنقدر دور می شوی
که آواره جهان شوم، سرگشته
تا بپرسم که باز خواهی آمد
یا اینکه رهایم می کنی
تا بمیرم!

شاعری
و در ان زمان بود
که (شاعری) به جستجوی ام بر آمد
نمی دانم!
نمی دانم از کجا آمد
از زمستان یا از یک رود
نمی دانم چگونه
چه وقت!
نه!!
بی صدا بودند و
بی کلمه
بی سکوت!
اما از یک خیابان
از شاخسار شب
به ناگهان از میان دیگران
فرا خوانده شدم
به میان شعله های مهاجم
یا رجعت به تنهایی
جائیکه چهره ای نداشتم …
و
(او) مرا نواخت!!
نمی دانستم چه بگویم!
دهانم راهی به نامها نداشت
چشمانم کور بود
و چیزی در روح من آغازید:
تب
یا بالهایی فراموش شده!
و من به طریقت خود دست یافتم:
رمز گشایی اتش!
و اولین سطر لرزان را نوشتم:
لرزان،
بدون استحکام،
کاملا چرند!!
سرشار از دانایی آنان که هیچ نمی دانند!!
و ناگهان دیدم
درهای بهشت را
بدون قفل و گشوده!
گیاهان را
تپش کشتزاران را
سایه های غربال شده با تیغ آتش و گل را
شب طوفان خیز و
هستی را!
و من
این بی نهایت کوچک
با آسمانهای عظیم پرستاره
مهربانانه
همپیاله شدم!
تصویری راز آلود
خودم را ذره ای مطلق از ورطه ای لایتناهی حس کردم
با ستارگان چرخیدم
و قلبم
در اسمان
بند گسست

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.